مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

با دل من آسمانها نیز تنگی میکند...

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ

شکر... سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی، چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...

خدایا شکرت‌‌‌... خوب نغمه‌ها را واژگونه به ما مینمایی و خوب سرابها را یکی پس از دیگری رو میکنی، ما را تشنه‌تر میکنی و از پیدا نکردن آب سرافکنده‌تر و در طلب و جستجوی چشمه‌ای زلال ازپاافتاده‌تر‌‌...

یاد چندروز پیش افتادم؛ در آن خستگی و سرمایی که هرلحظه بدان نزدیکتر میشدم، وقتی با پله‌های پرزرق و برقی کوفتی مترو به دالان کثافت و شلوغی و آلودگی این زندگی میرسیدم، ناگهان صدای نامعلومی در گوشم وارونه می‌آمد؛ با فاصله دوثانیه شاید. الآن هرچه فکر میکنم یادم نمی‌آید که چه بود، ولی یادم می‌آید یک مصراع از همان شعرهایی بود که از گرامافونهای قدیمی پخش میشده، از همان قدیمی‌ها که آنموقع هم هرچه فکر کردم همان تک‌مصراع یا بیت بیشتر از آن شعر به ذهنم نمی‌آمد.. بالا رسیدم؛ صدا واضحتر میشد: یک بسته رطب پنج هزار........... هرچه میخواهم سرم را بالا بگیرم، فریاد کنم که صدای مغشوش و مشوش افکار و اوهام از روح خسته‌ام فرار کند... نزدیک است به من، تاریکی تنهایی و ترس.... و فسردگی و تو چه میدانی فسردگی چیست؟ وقتی که از اوج خوش‌باشی و بیخیالی و خوش‌بینانه نگاه کردن تو آمده است... و حال این تو هستی و رذالت آشکار بی‌اعتمادی به این دنیا و بی‌احترامی به خودت، به حقیقتت... هرچه میخواهم سرم را بالا بگیرم نمیشود، دلم زیر دست و پا مانده است، جلوتر نمیتوانم بروم، دلم نمی‌آید، دلم میسوزد، دلم خاکمال شده است، خدایا پایمالم کن و مرا از خودم بگذران... اشکم سرازیر است و من هیچ نمیتوانم بکنم.... خدایی که مرا جز تو یاری نیست و نه مونسی و نه کسی...... من که هستم که تو را انکار کنم ولی ایکاش نگذاری که این گمان بر من مستولی شود که تو از ذکر من فارغی و یا من پست‌تر از آنم که طرف استجابت و قبولت واقع شوم... خدایا! بودنت را برایم بی‌ارزش نکن؛ نگذار سایه‌ها مرا برباید... خدایا! به حرمتی که برای خوبانت قایلم و به محبتی که تو به آنان داری، تو از درونم آگاهی، تعریفی ندارد، تعریفی ندارم، نشسته‌ام، دست شسته‌ام از خودم و همه‌چیز، دستم را بگیر، چشمانم را به اشک شسته‌ام، کشتی دستانم که به سوی تو می‌آید مشکن، ناخدا تویی ای خدا ........ خدایا! این صبح پرفسون و افسوس چه کسی با تو سخن میگوید؟! مگر بغضی که در گلو سرگشاید و آهی که بر سینه سنگینی کند... هیج هیچ هیچ... به کدام سمت و سو می‌کشانی‌ام؟! کاش مرده بودم پیش از آنکه به انتظار مرگ بنشینم... این زندگی سزایش مرگ است... و این من بیحاصل و آه این من مست و آه این تن خسته بیمار.... و آه این ذهن اندوهناک که خاصیتش اندوهناکی است... دستی نیست و نه داستانی... به رویم بیاور، ولی پس از آن در آغوشم بگیر، این اشکها نیاز مبرم دارد به گرمای محبتی و دست تفقدی که قبل فتادن به خاک آنرا از هوا برباید... خدایا نمیگویم، میشنوی؟!

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی