رفتن نوع دیگر ماندن است
وقتش که برسد جوجه حصار را میشکند، سر از تخم درمیآورد و به پرواز درمیآید...
دست ما نیست؛ هیچکداممان نخواهیم فهمید چگونه اینطور میشود.. موضوع عظماست...
اما یک چیز را به تو میگویم، از صمیم قلب و مطمئن، نه اینکه از صحتش، بلکه ریشه در قلبم دوانده است، هیچ چیز از سرت نمیپرد، هیچ کس نخواهد رفت، چیزی که درگیرت کرده، ثانیه به ثانیهات را شادمانی و غم بخشیده است در وجودت جاودانه میماند؛ دروغ میگویند که پاییز فصل رفتن است. اصلن رفتن معنا ندارد که بخواهیم فصلی را به نامش نقره داغ کنیم. کسی که بر قلبت پاگذاشته برای همیشه در قلبت خواهد ماند، نه رد پا و اثرش که خودش؛ مگر ما چه هستیم؟ گوشت و استخوان؟! نه، اشتباه نکن. انسان یعنی عالمی ورای این عالم خاکی و موجودیتی گستردهتر از این تن محدود. زیبایی اینجاست و زشتی نیز... حال یعنی چه؟ یعنی آنکه ردپایی که معطر است یا نجس، اثرش زایاست، مانند قطره رنگی که بر روی کاغذی بچکانی کمکم پیشروی میکند و به اندازه غلظتش وسعتی از روح تو را رنگی میکند، خواه سیاه و خواه سفید... برای همین است که انسان خودش باید در انتخاب شرکای زندگیاش دقت کند، چه کسی را ببیند و یا نبیند، باید نگهبانی بگذاری که آنهایی که نباید نیایند چون اگر آمدند هرگز نخواهند رفت... آیا به حالت نخست برنمیگردد؟ مشخص است که نه...
......
همه ما میآییم، مینشینم و روبروی هم نفس میکشیم؛ بعد خورشید از پستوی پنجره طلوع میکند، یکیمان لبخندی میزند و رو به گلدان لبشکسته طاقچه جان میدهد... این عادت زیستن است... نگران نباید بود.. نوبت ما هم میرسد...
......
یا واسع المغفره اغفرلنا
......
عجیب نیست ولی غریب است این زندگی... عجیب است ولی آشناست مرگ...
.......
میگوید باید قدردان وجود یکدیگر باشیم... شکرگزار بودنمان...چه کسی میپرسد این دیگرگفتن از کجا میآید، از کجا آمدهاست؟ اگر فکر میکنیم ما از هم جدا هستیم، دیگر وصل و ارتباطی وجود نخواهد داشت... مگر میشود انس با دیگر داشتن؟ این یعنی دوتاشدن، اما اینگونه نیست... همه ما یک روحیم که در روز نخست با ابریقی به قالبهایی گوناگون ریختند؛ اشکال و رنگهای مختلف. اما این دلیل آن احساس تفاوتی نیست که ما تصور میکنیم؛ این اندازههای قالبها بود که تفاوت میکرد...
......
کاش باور کنیم همه ما رفتنی هستیم.. عجب! مگر نگفتی که کسی نمیرود، رفتن دروغ است؟ رفتن را جز آنکه قدم در مسیر گذاشته است و همراه کولهبارش از باغچه خاطرات دلکنده است نمیفهمد. ما گمان میکنیم که عذاب رفتن را میفهمیم، ما گرفتار ماندن خودمانیم... هرکسی تنها خواهد فهمید.. و همه ما با هم میمانیم... ذره ذره رفتن در قلبمان رخنه میکند، خونمان که از نرفتن رنگین شد آنهنگام است که از ماندن میگذریم و میرویم...
یکنفر میرود، همه درمانده میمانیم... این است تنها داستان یکیبودن تنهایی و باهمبودن ما...
- ۹۶/۱۰/۰۴