این زندگی گذشتنی نیست...
ای کاش من همدر موضع طلبکاری بودم.. من هم میتوانستم ژست طلبکاری به خودم بگیرم...
اما من بیش از همه به ... خودم، آری این من، شاید بدهکارم... تجربه و تجربه.. کاش تجربه، فرصت تجربه.. زبانم بند، بند بند وجودم، خستهام...
میدانی!؟ لااقل یک نفر باید باشد که انیس لحظان بطالت تو باشد، با این وجود تو را دوست بدارد و به تو اعتماد کامل داشته باشد، تو هم به او... یکی از جهات خوشبختی انسان همین میتواند باشد...
گمان میکنم هیچ.. کاری.. بود و نبودم.. فرقی... و این دوستانم را هم که بسیار دوست دارم، فردا روزی... خواهند رفت.. و پشت سرشان را هم.... و من میمانم و این تنهایی... روز به روز انگار به این نقطه بیشتر نزدبک میشوم... و این فکر رهاکردن که مدتهاست به ذهنمافتاده به خاطر این ترس است... و سلامهایی که انگار بوی ترحم به من شکسته بال میدهند.... البته برای آنها که بد نمیشود، برای شما که بد نمیشود، این من شاعر ضعیف که در عالم واقع وجودش حتی ضعیفتر از وجود شاعرانگیاش است، قوت ابراز وجود ندارم... هیچ زمان گمان نمیکردم که این حرفها را بزنم.. با اینکه میدانم کسی که بخواند و اعتنا کند وجود ندارد.. پس برای چه کسی مینویسم؟ برای چه کسی بگویم... و چه کار باطل و مسخرهای است نجوا با دیوارها... کاش ترکی بردارند تا بفهمم گوش شنوایی دارند، گوش شنوایی برای من هست... آن مصطفی امروز به چه حال رقت باری افتاده است.. گمان میکردی اینگونه شوی؟ که ترس آخرتت هم از حسرت آنسو باشد که غرقهاش شوی نه از جهنمی که بسوزاندت؟... آن مصطفی مگر که بود؟ هیچ.. تنها امیدی و سر پردردی و دغدغهمندی و عاشق اندیشه و احساساتی.. مگر اکنون نیستی؟ من حال بیحالتر از آنم که چیزی باشم و رنگی بپذیرم.. این انفعال از چه روست؟... بگذریم.
دیگر چیزی برای گذشتن نیست.. و دیگر رمقی برای ماندن نیست.. و باز هم تسلی نخواهم گرفت، این روح و این دل...
- ۹۶/۱۰/۰۸