پیلههای پرواز
میدونی! یه کرم زمانی معنای تنهایی رو میفهمه که از پیله بیرون بیاد.. دوتا بال میاد روی کتفش، ولی جهانش هم بزرگتر میشه. حالا دیگه نمیتونه یه جایی بنشینه و فقط به خودش مشغول بشه. زمان پیلهبستن و تارتنیدن به دور خودش تموم شده.... اون باید بره دنبال یه چیزی، باید پرواز کنه و بپره از روی شاخه درخت. کسی چه میدونه آیا چیزی هست که پروانه رو به سمت خودش میکشونه، چیزی انتظار آمدن پروانه رو میکشه؟ آیا پروانه هم سهمی داره از این دنیا یا فقط همون دوتا بال پاداش زندگی پروانه توی پیله است... کسی چه میدونه، شاید پروانه حالا آرزو میکنه که ایکاش از تو پیله درنمیاومدم، اینجا جای من نیست، اینجا چیزی درانتظار من نیست، اینجا اونقدر بزرگه که من نمیتونم با دوتا بال ضعیفم اون رو بگردم... راست هم میگه ولی من خودم دیدم یه پرتوی کوچولو آروم از پشت دست گذاشت روی شونه پروانه و با یه لحن دلچسب و دوستداشتنی بهش گفت: نترس، من پیشتم، من به جای تو همه بزرگی این دشت رو بغل کردم. من بهترین راه رو بهت نشون میدم تا به معطرترین و خوشرنگترین گلهای اینجا برسی.... پروانه میدونست که این یه خواب نیست حالا خیلی وقت بود که بیدار شده بود چون رویای پیلهبستن دیگه معنایی نداشت براش... کرم به خورشید سلام کرد و همون لحظه از خواب پروانهشدن پرید...
- ۹۶/۱۰/۲۸