عرض شود که...
شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
امروز چشمم به قاب عکس بچگیهام افتاد. گوشه یکی از طبقات کتابخانه، پشت سر من بیتوجه جا خوش کرده بود و بهم لبخند میزد. خیلی وقت بود دقیق ندیده بودمش.................
خب اهل جدال و بحث با معلم جماعت نبودم. از همان اول کار جزو بچههای آرام و به نوعی درسخوان محسوب میشدم و البته مقداری از این تعامل سازنده مدیون خجالتی بودن و روحیه احترامی بود که به بزرگتر از خودم داشتم و .... بعدها فهمیدم که چه برچسبهایی میتواند روی آدم زده شود؛ از همه مهمتر بچهمثبت، حاجآقا و خرخون که به من نمیگفتند.. (تملق، تظاهر، ادا درآوردن، ابرازاحساسات دروغین و تعارفی چیزهایی بودند که همیشه بدم میآمده؛ این هم هست که چه نسبت به بروز احساسات مثبت و چه منفی ناتوان بودهام و خوددار، یعنی آنچه که ابراز میکنم شاید اغلب آنچیزی نباشد که میتوانم نشان دهم، ماهیت عوض نمیشود ففط کمی ملایمتر و زیرپوستیتر. حتی شیطنت هایم نیز بیشتر زیرپوستی بوده است البته اگر بتوانیم اسمش را شیطنت بگذاریم. زمانهایی هم هست که انگار همه اینها با هم مخلوط میشود و دقایق عجیبی از احساسات ناهمگون شگرف برایم پدید میآید. نمیدانم چگونه میشود که نه میتوان گفت شاد و نه غمناک و نه جسور و نه محتاط، اصلا اسم نمیتوان گذاشت. تهمانده احساسات خارج نشده خود مولد انقلابی درونی از احساساتند...) نمیدانم که بچه حال بهم زنی بودهام یا نه. ولی حداقل این است که ندیدم که کسی به رویم بیاورد یا چیزی دراین باره بشنوم...البته که من اهل درگیری نبودم، هیچوقت سر ناسازگاری با کسی نداشتم، به نوعی میتوانم بگویم که با همه دوست بودم یا لااقل مشکل و دشمنی نداشتم.. اهل حسادت کردن که هیچ یادم هم نمیآید که کسی با من مشکل خاصی داشته باشد و یا حداقل به رویم بیاورد که از من بدش میآید، خداروشکر هیچ یادم نمیآید... همین را میگویم که با عموم بچهها نوعا سلام و علیکداشتم و همیشه از اینکه خودم را برای کسی بگیرم و یا بخواهم حالگیری کنم اجتناب میکردم... البته سال اول و دوم و قبل آن یک مقدار مساله فرق میکرد. با وجود خجالتی بودنم یک مقدار پرحرف بودم و بسیار قد...میخواهم یک مقدار شکستهتر حرف بزنم.. یادم میاد اول بودم یا دوم دبستان؛ در زنگ ورزش یا فوتبال بازی میکردیم یا هندبال؛ معلمی نسبتا چاق با مقدار متنابهی ریش که من یکبار هم در هیات معروفی او را در حال میانداری و سینهزنی دیده بودم. به هر صورت یک انسان نسبتا جدی..چه شد؟ تیم کشی کردیم و هر تیم که میبرد میماند و یا درصورت تساوی در زمان مقرر تیمی که باری قبلش هم در زمین بود بیرون میآمد.. اواخر کلاس شد درحالیکه هنوز تیم ما فرصت بازی پیدا نکرده بود. یکبار بازی هم کفاف هیجانات ما را نمیداد. کنار دروازه ما بشکهای بود. از قضا زد و توپ حریف به بشکه خورد و در برگشت آنها گل زدند.. ما میگفتیم این بشکه پشت خط است پس اوت بوده و گل مردود است اما کو گوش شنوا.. آخر از شدن ناراحتی که در حال اعتراض به این حق خوری بودیم و غر خودم را با لحن خواهش به معلممان میزدیم، نمیدانم درست چه شد ولی انگار یک کشیده به صورتم حواله کرد، بعد هم که دست کشیدم از اعتراض و چندقدم آنطرفتر رفتم و هنوز آن حالت ناراحتی را داشتم، تا برگشتم یک توپ هم به سمتم پرتاب کرد ( شاید چیز مهمی نباشد ولی یادم نمیاد که بار دومی تنبیه شده باشم:) .....خیلی زودباور هم بودم و به گمانم حالا هم هنوز هستم، یعنی اهل انکار کردن حرف کسی آنچنان نیستم، اگر عزیزی آشنایی رفیقی حرفی بزند اهل حاشیه رفتن و به چالش کشیدنش نیستم.. نمیدونم این را گفتهام یا نه که دوسال اولی دبستان رفبقی داشتم بسیار متخیل و پرحرف... اینقدری در خاطرم مانده دوسه نمونه از حرفهایش و تیپ شخصیتی خاصش که جز قلیل افرادی در آن سالهاست که در الک زمان هنوز اسمش در ذهنم مانده است... یک نمونه از داستانهای تخیلیای که در زنگهای تفریح میبافت این بود که یکبار ما در روستایمان (به گمانم) گله گوسفندی داشتیم. در حین چراکردن این گوسپندان ناگهان گرگی از سر تپه پیدا شد و به سمت ما آمد. ما گفتیم چه کنیم چه نکنیم چوب برداشتیم که فراریاش بدهیم اما او پابرجاتر از این حرفها بود. من گفتم چه باید کرد. خم شدم و از روی زمین سنگریزهها کوچک و بزرگ را به روی لباسم ریختم و در بک حرکت آکروباتیک به صورت شلیکی (عینهو تفنگ مسلسل) به سمتش پرتاب کردم. لحظاتی بیشتر نگذشت که گرگ فرار را بر قرار و منهدم شدن ترجیح داد... میگذرم.. شاید چندان اهل قهرکردن هم نبودم. میشد گاهی از رفیقی دلآزرده بودم و یا به هردلیل چندروزی خیلی پاپی هم نمیشدیم ولی این به معنای قهر نبود. دوسه نمونه معدود یادم میآید که آن هم داستان دارد که کش پیداکردن مفارقت هم بیشتر به خاطر نازکردن طرف بود. به هرحال... گاهی میشد این حس بیخیالی و آرامش به گونهای بود که در زنگ ناهارخوری، من و دوستم اینقدر ناهارخوردنمان طول میکشید که سالن ناهارخوری از جمعیت خالی میشد و ما همچنان مشغول بودیم و به گونهای با هم میخندیدیم که این بار هم رکورد ثبت کردیم... اهل اعتراض عملی نبودم. البته اهل نارضایتی درونی و انتقاد بودم؛ یعنی برای خودم شرایط را بالا و پایین میکردم و میدیدم اشکال هست، وضع میتواند بهتر باشد، چرا اینگونه است و انتظاراتی که داشتم و برآورده نمیشد... چه اینکه در همان دبستان دومعلم بسیار جدی داشتیم، یکی در علوم و یکی ریاضی.. اینها طوری جدی بودند که من بعد از این همه سال هنوز هم فکر میکنم میبینم واقعا رفتار خاصی داشتند لااقل برای ما بچه دبستانیها.. به نوعی مشاور و مدیرمان هم روی آنها حساب باز کرده بودند که اینها برای معلمان منطقه و استان کلاس آموزش تدریس میگذارند و به ما افتخار میدهند که میآیند و صاحب تاایف هستند و در مدارس تیزهوشان و امثاله درس میدهند و این حرفها... حرفی نبود.. خود این گفتنش فرصت میخواهد ولی همین یک نکته کفایت کند که من بعد از این همه سال به نحوه تدرس معلم علومم آفرین میگویم؛ بسیار خوب درس میداد به موقع شوخی میکرد و کلاس از دستش درنمیرفت تکلیف میداد در کلاس گاهی استراحت میداد و به نوعی به نظرم خیلی جدی بود برای وقتی که میگذارد، برای ما که بچههای دبستانی بیش نبودیم...
اعتراضهای زیرپوستی هم میکردم البته. گاهی حرفهایی هم میگفتم. بیشتر به دوستان نزدیک، با هم گپ و گفتی داشتیم و این روحیه انتقادی و اصلاحطلبی در آخر دبیرستان هم در من بود. یکپار در همان دبستان با جمعی از بچهها در ساعت تعطیلی مدرسه در حیاط ایستاده بودیم و حرف میزدیم. جریان رو درست نمیدانم، چه شد و به چه دلیلی من با لحن طنز این شباهتی که میدادم گفتم مگر زندان ابوغریب است، که ما را اسیر کردهاند یا هرچه... آنطرفتر ناظممان بود. بچهها حرف من را منتقل کردند که فلانی هم چنین حرفی میزند. معلم گرم و باحالی بود، به من هم محبت داشت، جلو آمد و به من گفت آقای پارساپور چشمم روشن، شما هم به ما میگویید زندان ابوغریب (آنزمان خیلی رو بورس بود)؛ من هم تنها لبخندی زدم...
ما به معلمانمان نمیتوانستیم بگوییم چه میخواهیم یا میگفتیم کسی نمیفهمید یا اگر میفهمید نشان نمیداد که میفهمد که به ما اعتنا دارد، اصلن ما حق داریم که بخواهیم، حق توجیه شدن نیز.. نهایت چی؟ آنها معلمان ما بودند، ما دانشآموزانشان، آنها قرار بود به ما نمره بدهند، آنها به والدین ما میگفتند ما پسران خوبی هستیم یا نه، آنها به روی برد مشخصات ما را میزدند، پدر و مادرانمان ما را به آنها سپرده بودند، اصلن آنها میفهمیدند مصلحت ما چیست، خیر و صلاح و نفع ما چیست، آنها بزرگتر ما بودند...
.
ما چگونه حرف زدن را یاد نگرفتهایم؛ چگونه انتقاد کردن و اعتراض کردن، چگونه ابراز احساسات و نظر کردن... ما یاد نگرفتهایم که همه حق دارند دیگران هم حق دارند مردم هم راست میگویند..
گمان میکردم شاید استبداد و استکبار هم مانند مفاهیمی چون دموکراسی مدرن و از آب گذشته است... نه اینکه این مفهوم استثناءا یک مفهموم ناب انسانی است.. آنجا که میپرسد: یاایهاالانسان ما غرک بربک الکریم، چه چیز تو را در برابر پروردگارت اینچنین مغرور ساخته است درحالیکه خلق الانسان من نطفه یا خلق الانسان ضعیفا؛ این استکبار دروغین و برتری طلبی واهی فقط نسبت به رابطه مخلوق و خالق نیست، گاهی هم ماجرای در مقیاس و شکلی دیگر نمود پیدا میکند، مخلوق به مخلوق و حتی مخلوق نسبت به حقیقت خودش... خود را فراتر از دیگری و باارزشتر و عاقلتر از دیگری میبیند، دیگری باید زیر سایه او بیاید انگار که او ظلالله است... اما نسبت به خودش یعنی چه؟ یعنی آنکه جسم و ظاهر خود و زندگی جسمانی و حیوانی و پرلعاب دنیایی را ارج مینهد و شهوتش بر عقلش چیره میشود و آنرا سرکوب میکند...
یک معلم عربی داشتیم دبیرستان که تکه کلامهای خاص خودش را داشت.. مثل اینکه هربار اول شروع کردن به مبحث جدیدی با تلفظ جالب عرض میگفت خدمتتون عرس شود که...
خب اهل جدال و بحث با معلم جماعت نبودم. از همان اول کار جزو بچههای آرام و به نوعی درسخوان محسوب میشدم و البته مقداری از این تعامل سازنده مدیون خجالتی بودن و روحیه احترامی بود که به بزرگتر از خودم داشتم و .... بعدها فهمیدم که چه برچسبهایی میتواند روی آدم زده شود؛ از همه مهمتر بچهمثبت، حاجآقا و خرخون که به من نمیگفتند.. (تملق، تظاهر، ادا درآوردن، ابرازاحساسات دروغین و تعارفی چیزهایی بودند که همیشه بدم میآمده؛ این هم هست که چه نسبت به بروز احساسات مثبت و چه منفی ناتوان بودهام و خوددار، یعنی آنچه که ابراز میکنم شاید اغلب آنچیزی نباشد که میتوانم نشان دهم، ماهیت عوض نمیشود ففط کمی ملایمتر و زیرپوستیتر. حتی شیطنت هایم نیز بیشتر زیرپوستی بوده است البته اگر بتوانیم اسمش را شیطنت بگذاریم. زمانهایی هم هست که انگار همه اینها با هم مخلوط میشود و دقایق عجیبی از احساسات ناهمگون شگرف برایم پدید میآید. نمیدانم چگونه میشود که نه میتوان گفت شاد و نه غمناک و نه جسور و نه محتاط، اصلا اسم نمیتوان گذاشت. تهمانده احساسات خارج نشده خود مولد انقلابی درونی از احساساتند...) نمیدانم که بچه حال بهم زنی بودهام یا نه. ولی حداقل این است که ندیدم که کسی به رویم بیاورد یا چیزی دراین باره بشنوم...البته که من اهل درگیری نبودم، هیچوقت سر ناسازگاری با کسی نداشتم، به نوعی میتوانم بگویم که با همه دوست بودم یا لااقل مشکل و دشمنی نداشتم.. اهل حسادت کردن که هیچ یادم هم نمیآید که کسی با من مشکل خاصی داشته باشد و یا حداقل به رویم بیاورد که از من بدش میآید، خداروشکر هیچ یادم نمیآید... همین را میگویم که با عموم بچهها نوعا سلام و علیکداشتم و همیشه از اینکه خودم را برای کسی بگیرم و یا بخواهم حالگیری کنم اجتناب میکردم... البته سال اول و دوم و قبل آن یک مقدار مساله فرق میکرد. با وجود خجالتی بودنم یک مقدار پرحرف بودم و بسیار قد...میخواهم یک مقدار شکستهتر حرف بزنم.. یادم میاد اول بودم یا دوم دبستان؛ در زنگ ورزش یا فوتبال بازی میکردیم یا هندبال؛ معلمی نسبتا چاق با مقدار متنابهی ریش که من یکبار هم در هیات معروفی او را در حال میانداری و سینهزنی دیده بودم. به هر صورت یک انسان نسبتا جدی..چه شد؟ تیم کشی کردیم و هر تیم که میبرد میماند و یا درصورت تساوی در زمان مقرر تیمی که باری قبلش هم در زمین بود بیرون میآمد.. اواخر کلاس شد درحالیکه هنوز تیم ما فرصت بازی پیدا نکرده بود. یکبار بازی هم کفاف هیجانات ما را نمیداد. کنار دروازه ما بشکهای بود. از قضا زد و توپ حریف به بشکه خورد و در برگشت آنها گل زدند.. ما میگفتیم این بشکه پشت خط است پس اوت بوده و گل مردود است اما کو گوش شنوا.. آخر از شدن ناراحتی که در حال اعتراض به این حق خوری بودیم و غر خودم را با لحن خواهش به معلممان میزدیم، نمیدانم درست چه شد ولی انگار یک کشیده به صورتم حواله کرد، بعد هم که دست کشیدم از اعتراض و چندقدم آنطرفتر رفتم و هنوز آن حالت ناراحتی را داشتم، تا برگشتم یک توپ هم به سمتم پرتاب کرد ( شاید چیز مهمی نباشد ولی یادم نمیاد که بار دومی تنبیه شده باشم:) .....خیلی زودباور هم بودم و به گمانم حالا هم هنوز هستم، یعنی اهل انکار کردن حرف کسی آنچنان نیستم، اگر عزیزی آشنایی رفیقی حرفی بزند اهل حاشیه رفتن و به چالش کشیدنش نیستم.. نمیدونم این را گفتهام یا نه که دوسال اولی دبستان رفبقی داشتم بسیار متخیل و پرحرف... اینقدری در خاطرم مانده دوسه نمونه از حرفهایش و تیپ شخصیتی خاصش که جز قلیل افرادی در آن سالهاست که در الک زمان هنوز اسمش در ذهنم مانده است... یک نمونه از داستانهای تخیلیای که در زنگهای تفریح میبافت این بود که یکبار ما در روستایمان (به گمانم) گله گوسفندی داشتیم. در حین چراکردن این گوسپندان ناگهان گرگی از سر تپه پیدا شد و به سمت ما آمد. ما گفتیم چه کنیم چه نکنیم چوب برداشتیم که فراریاش بدهیم اما او پابرجاتر از این حرفها بود. من گفتم چه باید کرد. خم شدم و از روی زمین سنگریزهها کوچک و بزرگ را به روی لباسم ریختم و در بک حرکت آکروباتیک به صورت شلیکی (عینهو تفنگ مسلسل) به سمتش پرتاب کردم. لحظاتی بیشتر نگذشت که گرگ فرار را بر قرار و منهدم شدن ترجیح داد... میگذرم.. شاید چندان اهل قهرکردن هم نبودم. میشد گاهی از رفیقی دلآزرده بودم و یا به هردلیل چندروزی خیلی پاپی هم نمیشدیم ولی این به معنای قهر نبود. دوسه نمونه معدود یادم میآید که آن هم داستان دارد که کش پیداکردن مفارقت هم بیشتر به خاطر نازکردن طرف بود. به هرحال... گاهی میشد این حس بیخیالی و آرامش به گونهای بود که در زنگ ناهارخوری، من و دوستم اینقدر ناهارخوردنمان طول میکشید که سالن ناهارخوری از جمعیت خالی میشد و ما همچنان مشغول بودیم و به گونهای با هم میخندیدیم که این بار هم رکورد ثبت کردیم... اهل اعتراض عملی نبودم. البته اهل نارضایتی درونی و انتقاد بودم؛ یعنی برای خودم شرایط را بالا و پایین میکردم و میدیدم اشکال هست، وضع میتواند بهتر باشد، چرا اینگونه است و انتظاراتی که داشتم و برآورده نمیشد... چه اینکه در همان دبستان دومعلم بسیار جدی داشتیم، یکی در علوم و یکی ریاضی.. اینها طوری جدی بودند که من بعد از این همه سال هنوز هم فکر میکنم میبینم واقعا رفتار خاصی داشتند لااقل برای ما بچه دبستانیها.. به نوعی مشاور و مدیرمان هم روی آنها حساب باز کرده بودند که اینها برای معلمان منطقه و استان کلاس آموزش تدریس میگذارند و به ما افتخار میدهند که میآیند و صاحب تاایف هستند و در مدارس تیزهوشان و امثاله درس میدهند و این حرفها... حرفی نبود.. خود این گفتنش فرصت میخواهد ولی همین یک نکته کفایت کند که من بعد از این همه سال به نحوه تدرس معلم علومم آفرین میگویم؛ بسیار خوب درس میداد به موقع شوخی میکرد و کلاس از دستش درنمیرفت تکلیف میداد در کلاس گاهی استراحت میداد و به نوعی به نظرم خیلی جدی بود برای وقتی که میگذارد، برای ما که بچههای دبستانی بیش نبودیم...
اعتراضهای زیرپوستی هم میکردم البته. گاهی حرفهایی هم میگفتم. بیشتر به دوستان نزدیک، با هم گپ و گفتی داشتیم و این روحیه انتقادی و اصلاحطلبی در آخر دبیرستان هم در من بود. یکپار در همان دبستان با جمعی از بچهها در ساعت تعطیلی مدرسه در حیاط ایستاده بودیم و حرف میزدیم. جریان رو درست نمیدانم، چه شد و به چه دلیلی من با لحن طنز این شباهتی که میدادم گفتم مگر زندان ابوغریب است، که ما را اسیر کردهاند یا هرچه... آنطرفتر ناظممان بود. بچهها حرف من را منتقل کردند که فلانی هم چنین حرفی میزند. معلم گرم و باحالی بود، به من هم محبت داشت، جلو آمد و به من گفت آقای پارساپور چشمم روشن، شما هم به ما میگویید زندان ابوغریب (آنزمان خیلی رو بورس بود)؛ من هم تنها لبخندی زدم...
ما به معلمانمان نمیتوانستیم بگوییم چه میخواهیم یا میگفتیم کسی نمیفهمید یا اگر میفهمید نشان نمیداد که میفهمد که به ما اعتنا دارد، اصلن ما حق داریم که بخواهیم، حق توجیه شدن نیز.. نهایت چی؟ آنها معلمان ما بودند، ما دانشآموزانشان، آنها قرار بود به ما نمره بدهند، آنها به والدین ما میگفتند ما پسران خوبی هستیم یا نه، آنها به روی برد مشخصات ما را میزدند، پدر و مادرانمان ما را به آنها سپرده بودند، اصلن آنها میفهمیدند مصلحت ما چیست، خیر و صلاح و نفع ما چیست، آنها بزرگتر ما بودند...
.
ما چگونه حرف زدن را یاد نگرفتهایم؛ چگونه انتقاد کردن و اعتراض کردن، چگونه ابراز احساسات و نظر کردن... ما یاد نگرفتهایم که همه حق دارند دیگران هم حق دارند مردم هم راست میگویند..
گمان میکردم شاید استبداد و استکبار هم مانند مفاهیمی چون دموکراسی مدرن و از آب گذشته است... نه اینکه این مفهوم استثناءا یک مفهموم ناب انسانی است.. آنجا که میپرسد: یاایهاالانسان ما غرک بربک الکریم، چه چیز تو را در برابر پروردگارت اینچنین مغرور ساخته است درحالیکه خلق الانسان من نطفه یا خلق الانسان ضعیفا؛ این استکبار دروغین و برتری طلبی واهی فقط نسبت به رابطه مخلوق و خالق نیست، گاهی هم ماجرای در مقیاس و شکلی دیگر نمود پیدا میکند، مخلوق به مخلوق و حتی مخلوق نسبت به حقیقت خودش... خود را فراتر از دیگری و باارزشتر و عاقلتر از دیگری میبیند، دیگری باید زیر سایه او بیاید انگار که او ظلالله است... اما نسبت به خودش یعنی چه؟ یعنی آنکه جسم و ظاهر خود و زندگی جسمانی و حیوانی و پرلعاب دنیایی را ارج مینهد و شهوتش بر عقلش چیره میشود و آنرا سرکوب میکند...
یک معلم عربی داشتیم دبیرستان که تکه کلامهای خاص خودش را داشت.. مثل اینکه هربار اول شروع کردن به مبحث جدیدی با تلفظ جالب عرض میگفت خدمتتون عرس شود که...
- ۹۶/۱۰/۳۰