پایینترین نقطه
چه روزهای غمباری است... مترو بودم، چقدر چهرهها وحشتناک بود برایم.. من از این ساعات میترسم و چیزی نیست که رهاییام دهد... ای کاش کور بودم کر بودم لال بودم و فردی بیاراده و تحرک.. چرا باید ایکاشهایم تا این حد ناامیدوارانه باشد؟ نه آرزویی دارم، نه خواستهای دارم.. من هیچ نمیخواهم... آن مصطفای قانع راضی خوشباش به چه وضع شکسته حقارتباری افتاده است.. ای کاش میشد سفر کرد، گذشت و رفت.. ای کاش ما را خاصیتی بود سوای بودن این لحظهمان، حسنی که هنوز نقاب از رویش کنار نزده باشیم و تازه هویدایش کنیم که اول به خودمان بفهمانیم که هنوز چیزی هست که ما را به خودمان دلخوش کند... نمیدانم چه بگویم و چه بخواهم.. کاش این اوضاع خیلی زود عوض شود.. چرا اینگونه شد.. چرا به این سمت آمدم.. چرا اینقدر دست بسته و خستهام.. چرا سرافکندهام.. خدایا! به تو هم چشم امیدی ندارم، چون قرار نیست معجزهای اتفاق بیفتد.. حداقلش این است که لیس للانسان الا ما سعی.. تو هم بار حال بد مرا به دوش نخواهی کشید... دستی به یاری و قلبی به همدلی کجاست.. من نمیخواستم اینگونه شوم و اینگونه شود..
- ۹۶/۱۱/۰۵