حدیث غربت
دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ
... یه وقتی دقیقا برعکس بود ماجرا، حالا یکی باید به خود من نفس مصنوعی بده. دقیقا از چی حرف میزنیم؟ از چی حرف میزنم؟ من که هیچی، اصولا به این رسیدهام که نباید حرفی زد، خفهخون فعلا بهترین راهی هست که میشناسم..
غربت یعنی چی؟! هان؟ مگر نه اینکه تو را نشناسند و تو هم کسی را نشناسی؟ مگر نه اینکه زبان دیگران را نفهمی و زبان تو را نفهمند؟ مگر نه اینکه همدل و مونسی نباشد و حتی حداقل علقهای که تو آن دیار را موطن خویش بپنداری و نه دلآرامی که تو او را یار بدانی و نه غمخواری... نه، غمخوار فصل دیگری از نیکو زیستن است و به غربت آنچنان مربوط نیست که اگر این بود شاید خیلیها در خیلی مکانها و زمانها غریب بودند... میفهمی؟ میخواهم بگویم من زبان خودم را هم نمیفهمم، من خودم را درست نمیشناسم؛ آه، غربتی از این بالاتر؟! به چه کسی دردم را بگویم؟ از دست هیچکس کاری برنمیآید؛ به هرکسی بگویی جز درد بر درد نیفزاید.. یا نادیدهات میگیرند یا گمان میکنند چیز مهمی نیست. خب شاید چیز مهمی نیست واقعا؛ چیز مهمی نیست واقعا؟! این غربت عظیم دیوانهوار؟! به چه کسی پناه باید برد؟ دوستان نزدیکم هم حالشان چندان بهتر از من نیست یا به گونهای فارغند از من. بخدا من انتظاری ندارم، توقعی ندارم، چه کسی میتواند مرا با انبوه دردی که به جانم چنگ انداخته و شاخه دوانده ببیند؟ که مرا به من بشناساند؟... آمد جلو. با یک حالت انکساری گفت آقا سیگار داری؟ غربت در چشمانش غوطهور بود. گفتم آتش داری، با حالت نجابتی گفت نه. آنسوتر سرش را به نیمکت گذاشت و خفت... گاهی کسی در حیاط روحم خطاب به تو میگوید که ای تو، خدایا، تو خدای خوبی نبودی برای من. میگویم ساکت باش تو که هستی خموش و چون بادی ناگهان پخش میشود و ناپدید... میگویم: گمان میکنم که هرانسانی به اندازه بزرگی روحش به خوشبختی و بهروزی و نیکنامی میرسد. انگشت اشارهای مرا به خودم نشان میدهد. کبوتری چون برق از بام سرم میجهد. میگویم پس من چقدر... زبانم در دهان بسته میماند و حرف کوچکی چون اقیانوس اندوه، بزرگ، میماسد... عزیز من! میشنوی من چه میگویم؟ من هیچ نشدم، من درها را بسته میبینم... این چندروز حتی پس از برخاستن که بهتر بگویم پریدن از خواب حالم بدتر هم هست.. احساس دلسردی عجیبی میکنم، به همه بدبینم، از همه دلسردم، گاهی احساس نفرت مبهم عجیبی میکنم. آری! من سخت فسرده شدهام، بر این حال زار نزار چه کس ترحم میکند و میگرید؟ دیگر فرصت تحول را از دست دادهام، دیگر در سرازیری تباهی هستم. این حرف ساده و راحت من است که اگر تا امروز میشد کاری کرد، که به مضامین فلسفی مغلق در وقت فراغت پرداخت، دیگر نمیشود.. اگر تا امروز میشد و بود که کسی تو را دوست داشته باشد، با این حالت خسته ضعفت، با این صورت تکیده رنگپریدهات، نه، دیگر.... میدانی؟ میخواستمبارها بگویمحرام باد بر هر که این سطور را میخواند، اما با خودم گفتم این آخرین سنگر راندن و گسستن و فرارکردن است. چه سود، چه تفاوت... تو در میدان مهلکه جنگ با خویشتن و عالم افتادهای، چه تفاوت که ترکشهای بیشتر نادیده به تن واژههایت اصابت کند... آه خدا! یک دنیا حرف برای نالیدن دارم. کاش سپیداری بود و باغ تاریک روشن از چراغهای مات؛ سیگار پشت سیگار، شعر پشت آواز و تار در یک شب آرام و تار؛ چقدر دلم گریه میخواهد، به حال خودم، به حال همه آرزوها و آرمان و اهدافی که داشتم، به پای درخت بیبر اندیشه و اعتقادم. همه چیز خشکیده است و من در بحبوحه این خشکسالی خشکم زده است... میخواهم به قدر غربت انسان بگریم، برای زخمهای مادرم، به حرمت خون آن پیرمرد، برای دردهای عزیزانم... میخواهم به حال این راه بی مقصد و بیبازگشت سخت بگریم، به فریاد ناراحتی یک مرد مستاصل، به مویههای زنی که کسی صدایش را در دل تنهایی معصومانهاش نمیشنود... این زندگانی برای چیست، که چه شود؟!... آی مردمان! من با هیچیک از شما دعوا ندارم، تعارف نیز ندارم، من به شما دروغ نگفتم، از شما حقارتم را پنهان نکردم، دورو و دورنگ نبودم، پشت شما بدگویی نکردم و سخت از این کار تنفر داشتهام و دارم. اما پس چه؟! من چه باید بکنم؟ من در این غربت دهشتناک گرفتار دلتنگی نیز هستم.... من همان جوان جویای نام بودم که از نام بدم میآمد و حال هر چه دهانم را به شکوا و گریه باز کنم، حتی اینزمان که فضای کوچهها به صدای سوزناک سگان و ماه آغشته است، شهره خواهم شد؛ به چه چیزی شهره خواهم شد؟ به خفت و ننگ........ من با هیچکس تعارف ندارم، من حسرت زیستن شمایان را به دل ندارم، من سخت دلتنگ غربت خویشم... کاش پای رفتن بود... آری! من دست و پا بسته و بیفایده و شکستهدلم، من هیچ نمیدانم، شاهکاری نکردهام و نه قوت انجام کاری.. ساده میگویم! من به درد ترحم هم نمیخورم چه برسد به... اما نبایست به حال همچو فردی بخندید و کوچکش بشمارید... شما حق دارید از این گذر تنگ بگذرید و این افتاده را نادیده بگیرید، اما به چشم تحیر و تخفیف به او ننگرید؛ نکند به لگدجسارتی او را بنوازید که او نی در دستان ناتوانش قصه غربتی قریب و عجیب را مینوازد، نکند بشکند کاسه خواهش صبرش....... کاش به کام عقدههای تو در تو نیفتم و نه به دهان اژدهای خشم... حال با این وجود از چه رو و چه کس با من این حروف را میخواند؟
آهنگ رندوم: تصنیف گنبدمینا؛ محمدرضا شجریان...
غربت یعنی چی؟! هان؟ مگر نه اینکه تو را نشناسند و تو هم کسی را نشناسی؟ مگر نه اینکه زبان دیگران را نفهمی و زبان تو را نفهمند؟ مگر نه اینکه همدل و مونسی نباشد و حتی حداقل علقهای که تو آن دیار را موطن خویش بپنداری و نه دلآرامی که تو او را یار بدانی و نه غمخواری... نه، غمخوار فصل دیگری از نیکو زیستن است و به غربت آنچنان مربوط نیست که اگر این بود شاید خیلیها در خیلی مکانها و زمانها غریب بودند... میفهمی؟ میخواهم بگویم من زبان خودم را هم نمیفهمم، من خودم را درست نمیشناسم؛ آه، غربتی از این بالاتر؟! به چه کسی دردم را بگویم؟ از دست هیچکس کاری برنمیآید؛ به هرکسی بگویی جز درد بر درد نیفزاید.. یا نادیدهات میگیرند یا گمان میکنند چیز مهمی نیست. خب شاید چیز مهمی نیست واقعا؛ چیز مهمی نیست واقعا؟! این غربت عظیم دیوانهوار؟! به چه کسی پناه باید برد؟ دوستان نزدیکم هم حالشان چندان بهتر از من نیست یا به گونهای فارغند از من. بخدا من انتظاری ندارم، توقعی ندارم، چه کسی میتواند مرا با انبوه دردی که به جانم چنگ انداخته و شاخه دوانده ببیند؟ که مرا به من بشناساند؟... آمد جلو. با یک حالت انکساری گفت آقا سیگار داری؟ غربت در چشمانش غوطهور بود. گفتم آتش داری، با حالت نجابتی گفت نه. آنسوتر سرش را به نیمکت گذاشت و خفت... گاهی کسی در حیاط روحم خطاب به تو میگوید که ای تو، خدایا، تو خدای خوبی نبودی برای من. میگویم ساکت باش تو که هستی خموش و چون بادی ناگهان پخش میشود و ناپدید... میگویم: گمان میکنم که هرانسانی به اندازه بزرگی روحش به خوشبختی و بهروزی و نیکنامی میرسد. انگشت اشارهای مرا به خودم نشان میدهد. کبوتری چون برق از بام سرم میجهد. میگویم پس من چقدر... زبانم در دهان بسته میماند و حرف کوچکی چون اقیانوس اندوه، بزرگ، میماسد... عزیز من! میشنوی من چه میگویم؟ من هیچ نشدم، من درها را بسته میبینم... این چندروز حتی پس از برخاستن که بهتر بگویم پریدن از خواب حالم بدتر هم هست.. احساس دلسردی عجیبی میکنم، به همه بدبینم، از همه دلسردم، گاهی احساس نفرت مبهم عجیبی میکنم. آری! من سخت فسرده شدهام، بر این حال زار نزار چه کس ترحم میکند و میگرید؟ دیگر فرصت تحول را از دست دادهام، دیگر در سرازیری تباهی هستم. این حرف ساده و راحت من است که اگر تا امروز میشد کاری کرد، که به مضامین فلسفی مغلق در وقت فراغت پرداخت، دیگر نمیشود.. اگر تا امروز میشد و بود که کسی تو را دوست داشته باشد، با این حالت خسته ضعفت، با این صورت تکیده رنگپریدهات، نه، دیگر.... میدانی؟ میخواستمبارها بگویمحرام باد بر هر که این سطور را میخواند، اما با خودم گفتم این آخرین سنگر راندن و گسستن و فرارکردن است. چه سود، چه تفاوت... تو در میدان مهلکه جنگ با خویشتن و عالم افتادهای، چه تفاوت که ترکشهای بیشتر نادیده به تن واژههایت اصابت کند... آه خدا! یک دنیا حرف برای نالیدن دارم. کاش سپیداری بود و باغ تاریک روشن از چراغهای مات؛ سیگار پشت سیگار، شعر پشت آواز و تار در یک شب آرام و تار؛ چقدر دلم گریه میخواهد، به حال خودم، به حال همه آرزوها و آرمان و اهدافی که داشتم، به پای درخت بیبر اندیشه و اعتقادم. همه چیز خشکیده است و من در بحبوحه این خشکسالی خشکم زده است... میخواهم به قدر غربت انسان بگریم، برای زخمهای مادرم، به حرمت خون آن پیرمرد، برای دردهای عزیزانم... میخواهم به حال این راه بی مقصد و بیبازگشت سخت بگریم، به فریاد ناراحتی یک مرد مستاصل، به مویههای زنی که کسی صدایش را در دل تنهایی معصومانهاش نمیشنود... این زندگانی برای چیست، که چه شود؟!... آی مردمان! من با هیچیک از شما دعوا ندارم، تعارف نیز ندارم، من به شما دروغ نگفتم، از شما حقارتم را پنهان نکردم، دورو و دورنگ نبودم، پشت شما بدگویی نکردم و سخت از این کار تنفر داشتهام و دارم. اما پس چه؟! من چه باید بکنم؟ من در این غربت دهشتناک گرفتار دلتنگی نیز هستم.... من همان جوان جویای نام بودم که از نام بدم میآمد و حال هر چه دهانم را به شکوا و گریه باز کنم، حتی اینزمان که فضای کوچهها به صدای سوزناک سگان و ماه آغشته است، شهره خواهم شد؛ به چه چیزی شهره خواهم شد؟ به خفت و ننگ........ من با هیچکس تعارف ندارم، من حسرت زیستن شمایان را به دل ندارم، من سخت دلتنگ غربت خویشم... کاش پای رفتن بود... آری! من دست و پا بسته و بیفایده و شکستهدلم، من هیچ نمیدانم، شاهکاری نکردهام و نه قوت انجام کاری.. ساده میگویم! من به درد ترحم هم نمیخورم چه برسد به... اما نبایست به حال همچو فردی بخندید و کوچکش بشمارید... شما حق دارید از این گذر تنگ بگذرید و این افتاده را نادیده بگیرید، اما به چشم تحیر و تخفیف به او ننگرید؛ نکند به لگدجسارتی او را بنوازید که او نی در دستان ناتوانش قصه غربتی قریب و عجیب را مینوازد، نکند بشکند کاسه خواهش صبرش....... کاش به کام عقدههای تو در تو نیفتم و نه به دهان اژدهای خشم... حال با این وجود از چه رو و چه کس با من این حروف را میخواند؟
آهنگ رندوم: تصنیف گنبدمینا؛ محمدرضا شجریان...
- ۹۶/۱۱/۲۳