مسایل مجهولالحال نمیخوام نمیخوام
چرا همینطوره.. حتی مسایل حلشده و معلومالحال هم آخر شبی لاینحل و مبهم میشه... و این نشون میده فرق نور با ظلمت رو... خلاصه تکتک خودشون رو نشون میدن میگن حاضر؛ تو قلبتم رو مختم عزیزم. عزیزانم نمیخوام، ولم کنید تو رو حضرتعباس...
نه همینه... فکر میکردم از هر نظر مستضعف محسوب میشم؛ حتی حتی از نظر عقل و فهم که میگن هیچکسی اذعان نمیکنه به کمبودش، من اعتراف میکنم.. و به راستی برای صاحبان خرد اعتراف بزرگی است.. حالا چرا؟ چه لزومی داره گفتنش؟ هیچی، یک حس حقیقتجویی خودآزاردهنده..
اون دانشکده شده مثل مملکت خارجه. یه نفر از رفقای هم دوره رو که میبینم حس عرق ملی و دیدن هموطن بهم دست میده... عجیبه خیلی عجیب... کاش یه چیزایی رو همون اول میدونستم و بلد بودم و ای کاش یه چیزایی رو تا آخر نمیدونستم و نمیشنیدم... اما الآن دیره خیلی دیره... و من کارم ناتموم تمومه...
- ۹۶/۱۱/۲۹