اینطوری، کجاها رو گرفتی موسیو مصی؟!!
دراز به دراز افتاده بودم. مامانم آروم شروع کرد از اون سر آشپزخانه که لالا لا لا گل پونه.... انصافن این هیکل دیگه گل پونه براش صدق نمیکنه، خر زهرهای، خارشتری، خار مغیلانی حتی.. والا..
ولی اینو بدون، خندوندن تو خیلی هنر نداره، هنرمند کسی است که گریهتو بتونه دربیاره... آدم به خنده روحش زنده نیست، این گریه است که نشان از زنده بودن دل میده... یه انیمیشن کوتاه خارجی هم خیلی وقت پیش دیده بودم باحال بود، الان یادم اومد. یه خپل مانندی بود که به آدمیزاد هم نمیاومد. این کارش این بود چشمه سربازا رو میبست از یه بلندی پرتشون میکرد پایین. یه قورباغه هم بود یادم نیست دقیقا نقشش چی بود، اونا رو میبلعید یا هرچی؛ سقط میشدن دیگه بدبختا.. اصلن درست خیلی یادم نیست،(اینقدر بدم میاد تعریف یا بیان چیزی که نصف و نیمه میدونم یا یادمه یا بلدم، ایششش).. خلاصه لب مطلب اینکه حال میکرد، جیگرش حال میاومد و خنده مستانهای میکرد.. به قوس شیکمش و زیرشکمش هم نبود که اون مادرمردهها مثل پرتقال، پق میترکن...قسیالقلب شده بود، بیرحم شده بود، بیتفاوت بود، چشمه چشمانش و وجدانش خشکیده بود، عاطفه و مروت از سینهاش رخت بربسته بود، آدم خودخواهی شده بود،..... اگر اگر قطرههای اشک به دلش میرسید کم کم دل سنگش نرم میشد، شکاف برمیداشت، جوونه میزد... البته یه پایان اخلاقی خاصی هم داشت که باز یادم نیست چی میشد عاقبت این خپل، بالاخره دلش شکست، لرزید، به خودش اومد، خدا میدونه... الحاصل..
میخوام به یاد ابراهیم سینمای ایران بگم که، (:) عشق آموخت به من شکل دگر گرییدن.. (علاوه بر خندیدن و خوردن و خوابیدن و دویدن و نشستن و سخنگفتن و روم به دیفال ریدن و گندزدن و ...)
- ۹۶/۱۲/۰۱