مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

فقط یه کم‌شعر

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ

یعنی حتی یه نفرم نیست بشینم باهاش شعر بخونم؟ بله، که چی شه، ولی چیکار کنم ذوق و احساسی که داره کور میشه رو؟ عجب بلایی به سرم اومد... کاش میمردم‌ و پرپرشدن شعر در مقابلم‌رو نمی‌دیدم.. چیکار کنم؟ تو که هیچی نمیگی بگو؟ ثواب داره..‌مثل بقیه بشم، مثل بقیه هستم؟ چیکار باید بکنم؟ ... تو خواهشا هیچی نگو، تو که چیزی نداری بگی؛ تو که فکر میکنی میفهمی ولی نمیفهمی، تو که تظاهر به احساس میکنی ولی یه ذره حس نداری... مرده متحرک شدن راه و چاره نمیخواد، فقط دوتا چشم بسته شده میخواد... حس گناه دارم، عذاب وجدان شدید، حتی از کار نکرده، حرف نگفته... آشوب دل از دیدن ضمیر و باطن این مردم، از شنیدن حرفهای خرابشون از بوبردن از نگاههای تهی خودم و دیگران.. همه چیز قابل فهم نیست، پس لااقل فهم چه چیز ضروری است؟ تو میفهمی حرف دلم را، آه نگاهم را؟ وقتی جای سخن‌گفتن نیست و توانش، وقتی اشتیاقی به شنیدن نیست پس چه باید کرد؟ مگر میشود دهان دل را بست و گفت ساکت باش، حواسش را پرت کرد به پرواز پرستویی یعنی دل برکن و برو؟ دل است، اگر به حرف ما بود که نمیگفتند کار دل، ...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی