حرفهایی که در ذهنم، به پر و پای دلم میپیچد..
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ
از اتوبوس پیاده شدم. داشتم در حال و هوای خودم قدم میزدم که یکدفعه دیدم از دور میآید. کیفی بردوش، با همان سبیل تابداده قشنگش.. نزدیکتر میشد و با خودم گفتم اگر صدایش نزنم حسرتش را خواهم خورد. گفتم آقای ...؟ با همان صدای گیرا و زیبایش و چشمانی که برایم ابهت دلچسبی دارد گفت بله بفرمایبد. انگار لبخندی در صورتش حل میشد. یکدفعه آن احساسات غلیان کرد و ناگهان به زبان آمد که، ارادتمندم، من شما رو خیلی دوست دارم، شخصیت شما رو.. با همان دوچشم خیره مهربان مرا مینگریست. و گفتم توفیقی بود دیدارتون و بی توقف گفت توفیقی برای من بود و تمام و دور شد.. بیش از این مرا قدرت تکلم نبود... و دودی که بعد از آن به پا کردم کمی بیشتر چسبید...
...
آن استاد را دیدم؛ با همان لباسهای رنگارنگ. مدتها بود ندیده بودمش و بهتر بگویم برخوردی نداشتم با او. از دور خندهای کرد و خندید. به سمتش رفتم. گفت سلام آقامصطفی و با خنده متصلش بی مقدمه و درنگ گفت لاغر شدی، چه میکنی؟ با لبخند گفتم حرص میخورم. گفت کجای کاری؟ گفتم آخرای کار. دارد تمام میشود. گفت خوشحال شدم از دیدنت و تمام..
...
دیدمش. از دور صدایم کرد، مثل همیشه. مرا به نام دیگری که خودش گذاشته میخواند. احوالپرسی گرمی کرد و اندکی درنگ تا چشم در چشمم حالم را بپرسد. گمان میکند حال و وضعم آنچنان خوب نیست. احساسم این است .. و دور از انتظار هم نیست. شاید هم در عمق نگاهش گمان میکند به همان چیزی گرفتار آمدم که آن پسرک را النهایه از پا درآورد. نمیدانم ولی ناسازگار هم نیست. حتی آن دیگری هم که سلام گرمی میکند و دست میدهد هم با او بود و سلامکرد و دست داد و رفت ولی او میماند. مرد خوبی است، مرد رفتن نیست، ماندن را بلد است...
...
این چیزها را گفتمچون همه اینها در وجودم تهنشین میشود. نگاهها، حرفها، پچپچها، سکوتها، عبورکردنها، ایستادنها، نشستنها... و اینقدر در ذهنم بازآفرینی میشود که گنگ میشود. مغزم با حسم به هم میپیچد و دلم که در این میان نمیدانم کجاست، نبودش را به رخم میکشد. وقتی که به خود میآیم و میبینم که نیست احساس خلا میکنم. احساس اینکه چیزی در درونم نیست، و جایی در بدنم و روحم خالیست. خم شدن روحم، خمیدگی کلمات را در ذهنم متبادر میکند... و به خستگی دچار میشوم. میمانم، درمیمانم، با خود میخوانم، میدانم صداهایی که میشنوم واقعیت ندارند، اما باور میکنم که نیستم؛ جایی در این حوالی نیستم و هستم؛ سخت هستم...
...
...
آن استاد را دیدم؛ با همان لباسهای رنگارنگ. مدتها بود ندیده بودمش و بهتر بگویم برخوردی نداشتم با او. از دور خندهای کرد و خندید. به سمتش رفتم. گفت سلام آقامصطفی و با خنده متصلش بی مقدمه و درنگ گفت لاغر شدی، چه میکنی؟ با لبخند گفتم حرص میخورم. گفت کجای کاری؟ گفتم آخرای کار. دارد تمام میشود. گفت خوشحال شدم از دیدنت و تمام..
...
دیدمش. از دور صدایم کرد، مثل همیشه. مرا به نام دیگری که خودش گذاشته میخواند. احوالپرسی گرمی کرد و اندکی درنگ تا چشم در چشمم حالم را بپرسد. گمان میکند حال و وضعم آنچنان خوب نیست. احساسم این است .. و دور از انتظار هم نیست. شاید هم در عمق نگاهش گمان میکند به همان چیزی گرفتار آمدم که آن پسرک را النهایه از پا درآورد. نمیدانم ولی ناسازگار هم نیست. حتی آن دیگری هم که سلام گرمی میکند و دست میدهد هم با او بود و سلامکرد و دست داد و رفت ولی او میماند. مرد خوبی است، مرد رفتن نیست، ماندن را بلد است...
...
این چیزها را گفتمچون همه اینها در وجودم تهنشین میشود. نگاهها، حرفها، پچپچها، سکوتها، عبورکردنها، ایستادنها، نشستنها... و اینقدر در ذهنم بازآفرینی میشود که گنگ میشود. مغزم با حسم به هم میپیچد و دلم که در این میان نمیدانم کجاست، نبودش را به رخم میکشد. وقتی که به خود میآیم و میبینم که نیست احساس خلا میکنم. احساس اینکه چیزی در درونم نیست، و جایی در بدنم و روحم خالیست. خم شدن روحم، خمیدگی کلمات را در ذهنم متبادر میکند... و به خستگی دچار میشوم. میمانم، درمیمانم، با خود میخوانم، میدانم صداهایی که میشنوم واقعیت ندارند، اما باور میکنم که نیستم؛ جایی در این حوالی نیستم و هستم؛ سخت هستم...
...
- ۹۶/۱۲/۱۴