سال
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
با این وضع هیچکار نمیتونم بکنم. یحتمل کنکور هم ندم و نتونم بدم... اصلن شاید از خیر درسخوندن گذشتم با اینکه آرزوم همیشه همین راه بود.. شاید رها کردم و دنبال یه چیز جدید بودم گرچه بعید میدونم چیزی که نیست و نمیشناسیش بهتر از همینی باشه که تجربه کردی و لااقل میشناسیش.. من یه بار گزینه ادبیات رو کنار گذاشته بودم ولی الآن نمیدونم شاید بیشتر یه راه فراره برام که برم سمتش ولی میترسم اون چیزی نباشه که فکر میکنم که روحم رو ارضا نکنه... این همه ادبیات خونده که چی؟! برم نهایت دبیر ادبیات بشم؟ پس این چهارسال چه حاصلی برام داشت؟ اگه بخوام هم باید یکسال صبر کنم، یکسالی که احتمالا تنهاتر و آشفتهتر خواهم بود. یکسالی سخت و تحیر و تردید... کاش دلخوشیای بود که مجبور نبودم به این چیزا فکر کنم. خیلی چیزها رو باید تموم میکردم یا حداقل تا الان شروع میکردم که نکردم.. این روزا آدمسالمی نمیبینم باهاش حرف بزنم یا به بیانی آدمی که بشینه پای من خراب.. و درستم کنه نه بر تردید و شکم به همه چیز اضافه کنه.. و نه اینکه به حسرتم به یاسم به نداشتههام توجهم بده...الحاصل من یکسال بیشتر شد که اینجا مینویسم و همه هم به خاطر خودم و به گوش خودم خواندم.. گاهی از سر فکر و گاهی از سر درد.. برای یه کم آروم کردن خودم به دور از چشمهای اضافه شاید... این روزها حال و وضع خوبی ندارم.. انگیزهای برای بیدارشدن هم ندارم.. دیگه اینطوری نیستم که دوتا کتاب رو بذارم کنار از ذوق و بگم تو این روزا اینا رو باید بخونم؛ آره باید بخونم و چه خوب میشه که بخونم... پیش خودم اعتراف میکنم به همه چیز، بارها، به خودم فحش و فضاحت سوار میکنم... احترام خودم رو زیر پا میذارم و غرورم رو لکهدار میکنه... حقیقت اینکه با همه این وجود کسی رو به این حال چه کنم چه کنم و بلاتکلیفی خودم نمیبینم... همه یا سودای وکالت دارند یا ادامه تحصیل... دلبستگی داشتن یک چیز است و گسستگی داشتن یک چیز... و یک حس بدبینی شدید به همهچیز که گاهی روان خوشبین و راحتپذیرم رو اذیت میکنه................ یکسال به مثابه یک عمر...
فاضل میگه: به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر؛ مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...
فاضل میگه: به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر؛ مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...
- ۹۶/۱۲/۲۳