هستی من
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس. بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس...
آشنا؟ ای کاش آشنا بودم.. پس آشنای تو کیست؟ خوشا بر احوال او...
کاش جور دیگری بودم، کاش نوع دیگری رفتار میکردم، کاش طور دیگری به تکلم میآمدم..
ای کاشهایی که خواب را از دیدهام پس میزند، چونان دستی که پرده را از مقابل آفتاب کنار میزند.. چشمانم تاب دیدار ندارند و نه جانم طاقت دوری.. تا به خود آیم خورشید رفته است و سوی چشمانم نیز.. پردهها میافتد و جانم میسوزد از این درد ندیدن.. تحمل از لب پنجره پر میکشد و آهم نیز.. او کی از دیدگانم ناپدید گردید؟ او از جانم مفارقت نتواند کرد... او میتابید و حال رخ برمیتابد.. بیاعتناست دنیایم، سرد است چشمانم.. او اما گرم است؛ خوشا بر آشنای احوالپرسش که گرم میبیندش، صورت زیبای تابانش را... من اما دل به شب سپردهام.. اگر او نیست، هیچ خورشیدی را نخواهم.. خدایا! دوچشمم را بر هر آفتابی پس از این ببند! و دلم را، آه دلم را از مکاشفه دیداری تازه... طاقت به هم تنیده شدن درد و روح را بیش از این ندارم.. اگر او نیاید، پس من تا ابد در شب میایستم؛ نکند هستیام به تاراج فردا رود. من هستیام را پیش از این دادهام! به او که سیر ندیدمش و سخت تشنهام بدو.. این جان طاقت شعلههای دوزخ را ندارد؛ دلم از جنس آبی آسمان است؛ هم او که گرم همآغوش با خورشید من است.. بد به دلم راه نده. چشمانم سیاهی میرود و تیره میبیند زمان و مکان را اما قلبم، آه اما قلبم هنوز به پاقدم او روشن است.. خدایا! به آن دوچشم سیاه روشن قسم که هوای فراقش را استشمام میکنم و هنوز بوی او را میشنوم.. گرمای او در رگهایم میدود و میتند و من، آه من خونم را به پای خاک تیره میریزم و جانم را به هوای تاریک میپاشم، به امید آنکه ذرهای از عطر ردای او را با شیره جان بنوشم... ردپای قدمهای مهربانش هنوز که هنوز است، هست؛ بر سینهام.. هستی من است دیگر...
- ۹۶/۱۲/۲۷