این بود داستان روزی که باریدم
از ظهر چشمانم شروع کرد به درد گرفتن.. حتی به نور شدیدا حسّاس.. حتی تا همین حالا هم.... ولی وقتی اینطور میشوی هیچکس نمیفهمد که اینطور شدی.. مگر از تو سوال بپرسد که چرا صورتت در هم رفته است.. یا خودت بگویی که اینطور شده.. اگر کسی باشد که بگویی.. و صبح وقتی از در ...گاه میخواستم سرازیر بشوم درحالیکه میدانستم کارتم را جا گذاشتهام، از پشت شلوغی خواستم یواشکی بگذرم تا نگهبان از من چیزی نپرسد..اما پرسید؛ گفت آقا کارتتون؟ ایستادم.. برای اطمینان دوباره جیبهایم را گشتم.. گفتم ندارم.. قبل از اینکه بگویم گفت کارت نداری بگو ندارم ولی اخم نکن.. با یک حالت لبخند پژمرده نیشخندی گفت.. شاید هم جایی وقتی طلبکار بود... گفتم بخاطر نور آفتاب است، چشمانم حساس است... خود بخود بسته میشود.. اما دیگر تاییدم نکرد.. او تنها نمیخواست اخم مرا ببیند تا حال خودش خراب نشود... با خودم گفتم حتیالامکان سرم را پایین بیندازم تا کمتر کسی را ببینمتا شاید کسی گمان نکند به رویش اخم کردهام.. اما خب.. وقتی بعد مدتها سکوت میخواهی حرف بزنی، وقتی دهانت به سختی خشکیده است مانند آنچه از یک خواب دهشتناک پریده باشی، کلمات تا در دهانت جا بگیرند طول میکشد، تا چشمانت به درست دیدن و صورتت به دلچسب خندیدن واقف شود زمان میبرد.. و امروز هم همینطور بود.. اما همینطور هم ماند.. چه فرقی میکند.. دیگر چه فرقی میکند.. پس از این سکوت با فریاد یکی است.. از چه چیزی بگویم؟ از مصطفایی که دیگر یک ذره باورش ندارم؟.. یک ذره قبولش ندارم؟ .. عذاب این روزهای من این است که با هم چنین کسی شب و روز دمخور هستم.. اما شمایی که محبتتان این روزها نادره گوهری است..با شمایانم که دوست میپنداشتمتان.. با شمایانم که دوست دارمتان.. هرچه میکنید بکنید.. هرچه میخواهید بکنید.. هر چه بر زبانتان میآید بگویید.. دق دلیهایتان را کمبودهایتان را خستگیهایتان را عقدههایتان را دردهایتان را محکم به صورت من بکوبید.. من مستحق هر آنچیزی هستم که شما میکنید.. من عاشق تمامافعال و حرکتهایتان هستم.. من با تمام وجود پذیرای شما هستم.. اما بخدا اگر نوع دیگری هم رفتار کردید خیرش را میبینید... من از بریدگی میآیم، من سخت بریدهام.. مانند شیری که بجوشانیاش و در نهایت هم ببرد..هم به جوش اضطراب افتادن و هم بریدن.. سرنوشت غمانگیزی نیست برای روسفیدان؟ برای روسفیدانی چون شما قابل قبول است؟ ما میرویم، یکی دیرتر و یکی زودتر.. امروز یکی از عزیزانم رفت.. از این دنیا رفت.. شاید گمان کنید که از آشنایان بود ولی نه، کسی بود که دوستش داشتم.. همین کفایت میکند که رفتنش چارستون بدنم را بلرزاند که در کدام نقطه ایستادهام.. حال شما هم چنین کسی را پس میزنید؟ هلا ای دوستان عهد ماضی! حتی به اندازهی چای و خرمایی هم آشنایتان نیستم؟ عجبا... خدا را صدهزار مرتبه شکر میکنم که مرا از یاد بردهاید.. من را با شما چه کار و من به چه کار شما؟ الاهی بر این منوال بمانید.. کسانی باید به یاد انسان باشند که دلبستگیشان از جنس دوست داشتن باشد نه خاطره.. من به حق مصداق از همه جا مانده و راندهام.. و به هیچ جا نرسیده و بر این امر باز هم خدا را شاکرم.. من انسان پررویی نیستم؛ یعنی گمان میکنم اینگونه است.. من جسور نیستم.. من بیعرضهام.. افتادهام......
- ۹۷/۰۳/۱۹