آرام گرفتن پیش از موعد
میبینی در جایگاهی ایستادهای که نباید میبودی. میبینی نسبت به خودت آنگونهای مینگری که شایسته نیست. نه خودت نسبت به خودت رضایت داری و نه آنچنانی که دیگران باورت داشته باشند؛ قابل قبول نیستی؛... و ناگهان از آن نقطهی امن به سرزمین بلاتکلیفی و حیرانی رسیدهای و از آن شکوه چیزی جز وهم نمانده است. چه شکستی از این بالاتر که ببینی دراصل چیزی نبودهای، هرآنچه دادهای از کفت رفته است. حقیقت این است که در تکاپوی تغییر و تبدل هستی، چرا؟ به همان دلیل که گفته شد، وقتی درهم شکسته میشوی و وقتی زرد و پژمرده میشوی، کورهای باید برای تغییر به چیزی دیگر و زمهریر زمستانی باید برای شکوفایی نو.. اما چه میشود؟ نیرویی در خورجین خاطرهات نمانده است و قلبت دیگر محکم و گرم نمیتپد و تو ماندهای و چشمانی که به سایهی خودش هم بیاعتماد است... تو همانچه بودهای بودهای اما این کافی نبوده است و وقتی صداقت و سادگی رنگ ببازد و در مصاف زندگی ببازد چه میتوان کرد؟ به چه چیزی باید متوسل شد و به چه چیزی مجهز شد؟! باید در لاک خویش فرو بروی و آنقدر غصه بخوری و اشک بریزی تا همه چیز تمام شود و آنهنگام که مطمئن شدی هیچ اتفاقی درصدد رخ دادن نیست و جوانهای سبز نخواهد شد، سر در آوری و با مشت گرهکرده، گرهها را باز کنی.. ابروانت را در هم کنی، جدی باشی و گاهی وحشی بنمایی، خودخواهتر باشی، به هیچکس وقعی ننهی، عرق از جبین بریزی و به در و دیوار بزنی تا جلو بروی...خودت هستی و خودت.. خودمان هستیم و خودمان... باید از همه چیز دل برید حتی زیستن.. باید همه چیز را فراموش کرد حتی حقیقت.. باید با همه چیز کنار بیایی حتی خودت... این شاید تنها راه باقی مانده باشد برای تو که پلهای گذشته را خراب میبینی و راههای آینده را مسدود... باید شروع کرد، شاید از امشب و یا صبح فردا... و شاید هم باید قبول کرد که نباید شروع کرد؛ باید تن درداد و آرام گرفت...
- ۹۷/۰۴/۲۶