شروع شاعر
خب دبستان هم بود. چهارنفر بودیم یا شدیم بهرصورت که زنگهای تفریح به کتابخونه میرفتیم، در لباس مسئول کتابخونه بودیم و گپ و گفت داشتیم. کتابخانه برامون فضای مهم و مقدسی بود. همون چهارنفر یه نمایش هم در مدرسه اجرا کردیم؛ جلوی تمام مدرسه و معلمها و مدیر... راهنمایی و دبیرستان هم همین بود. خود اینکه زنگ فراغت ظهر کتابخانه بروم یا زنگهای تفریح عادت مالوف بود. هیچوقت برام قفسهها کهنه نشد، حس و حال و شیدایی و ذوقی که از دیدن و ورق زدن کتابها بهم دست میداد عوض نشد... یه کتابی دیدم، حکایاتی نغز و فکاهی و طنزمانند از ادبا و دربارهشون جمعآوری کرده بود. دبیرستان بود. قبل از اینکه حیات خلوت زیبا و سرسبز از درختان و پیچکها که پشت کتابخانه بود رو خراب کنند به بهانه بزرگتر کردن و نوسازی کتابخانه و احداث قرائتخانه و ... یه حکایتش به نظرم جالب اومد که به آقای جوان کتابخانه هم نشان دادم . مضمونش این بود که یه روز یه شاعری میره پیش دکتر. دکتر میپرسه خب عزیزجون مشکلت چیه. طرف برمیگرده میگه آقای دکتر احساس میکنم سردرد دارم، روی سینهام یه چیزی سنگینی میکنه و بهم فشار میاره. دکتر میپرسه کارت چیه. جواب میده شاعرم، شعر میگم. دکتر میگه تا حالا شده شعری بگی و نشده باشه که برای کسی بخونی. میگه بله، خیلی شده و میشه. دکتر میگه خب اون آخرین چیزهایی که گفتی رو چندتاش رو برام بخون. شاعر شروع میکنه به افاضه. یه ذره که میخونه دکتر برمیگرده میپرسه خب الآن حالت چطوره. شاعر جواب میده آقای دکتر خدا خیرت بده، الان احساس میکنم بهتر شدم؛ احساس سبکی میکنم. شاعر که حالا حال کرده با دکتر و بعد مدتها پیدا کرده یه گوش بیصاحاب که بشینه و خزعبلاتش رو بشنوه، به دکتر میگه، آقای دکتر امکان داره، یعنی میشه هروقت چیزی سراییدم و گفتم و کسی رو پیدا نکردم که براش بخونم بیام پیش شما؟ دکتر یه لبخند محوی میزنه، شاید شیرین شاید هم تلخ نمیدونم، میگه اونوقت من سردرد خواهم گرفت...... این حکایت و لطیفه اونزمان برام جالب اومد.. الان میبینم خیلیهامون، اگر نخوام بگم همهمون، دردی که احساس میکنیم بهش مبتلاییم، یا همه مشغولیتهایی که ذهنمون رو درگیر میکنه و یا همهی احساس تاریکی و سکوتی که میکنیم و آشوبی که به دلمون میفته و و و حاصل همین است که آنچیزی که باید را به موقع نمیگوییم و وقتی که باید کسی رو پیدا کنیم نمیکنیم و بهرصورت بلد نیستیم با دیوار، با خدا، با خودمون و با هم حرف بزنیم و نگذاریم حرفهایمان، دغدغههایمان و تنهاییهایمان تلنبار شود. شاعر و غیر شاعر هم ندارد، همهی ما اینگونهایم. هرکداممان به شکل خودمان و مانند خودمان. گاهی با این و آن آشنا (و دمخور و همصحبت) میشویم بگمان اینکه از تنهاییمان میکاهیم درحالیکه بر آن میافزاییم. اگر تنهاییم، سراغ تنهایی نرویم. تنهایی را بپذیریم با همهی خواصش و حقیقت حقیقیاش و از آن دوری کنیم بخاطر تمام توهمات و پلیدی شکستگونهای که دچارمان میکند. هیچکداممان تنها نیستیم درعین اینکه تنهاییم و هیچکداممان یکی نیستیم درحالیکه فردی با مختصات خاص خودمانیم... تنهاییتان مباد... و دعای پدربزرگم در لحظهی خداحافظی را میگویم: فیامانالله و حفظه...
- ۹۷/۰۵/۳۱