چه بگویم از پرنده بیبال و پر؟
اگر پر و بالی بود، به هم میزدم و میآمدم؛ اما چه کند این پرنده بیبال و پر پاشکسته که در پی اندک قوت لایموتی هنوز میجهد و میافتد.. پس چه زمانی وقت مستانگی جیکجیک یخزدهی او میشود؟! پس کی خواهد فهمید فرق آسمان و زمین را، تفاوت آب و عرق جبین را... گذشتن و رفتن برای اویی که هنوز در وطنش لانهای از خود ندارد حرف گزافی است؛ حتی یک دخمه شکسته هم از چنگال گرگان و ببران و ددان سالم و سلامت نمانده است.. نشسته است، گنجشکی که طمع سنگپرانی طفلان را دارد؛ به انتظار رهاشدن مهری از این کودکان بلکه بتوان در عالمی دیگر سیر کند، عشق پرواز را.. میدانی؟ کسی که پرنده نیست نمیداند که پرندگی با بیبال و پری چقدر متضاد میآید؛ چه درد بزرگی است پرندهبودن و ندیدن رنگ آسمان، از نزدیک، لمس عطر هجرت ابرها... هجران یعنی پرندهای که هوای ماندن دارد و سودای پریدن، وطن برای او چه معنا دارد وقتی منقار بلاغتش به عنایت ملوکانه زمینیان بدل به کجتابی ماه و یار شده که آب تبدیل به سراب گشته که دانه همان دام و لانه محبس مدام است... چه بگویم از پرنده که او خود هیچ نمیگوید؛ چه بگویم از آسمان که بیخبر است از حال زمین؛ چه بگویم از زمین که جای سنگپراکنی است نه پریدن پرندگان... چه بگویم که دلم پرنده بیبال و پری است... چه بگویم از غربت، چه بگویم از حیرت، مرگ به خیال بهتر تا زیستن به ناله... چه بگویم از سرمای تنهایی، چه بگویم از گرمای سکوت، چه بگویم از سکوت، سکوت...
- ۹۷/۰۹/۰۱