آنقدر دوستت داشتم که در ابر و باد گم شوم
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۰ ب.ظ
آنقدر دوستت داشتم که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و تا نزدیکت بیایم؛ درحالیکه تمام وجودم میخواست در یک قدمی نفسهایت باشم. میخواستم در گوشهای بایستم، بنشینم، چه میدانم چه فرقی میکرد، فقط نگاهت کنم، نه یکساعت که یکروز، تا همیشه؛ آنگونه که وجودم اندکی گردوغبار بر خاطرت ننشاند؛ اما چه باید میکردم، چه کسی میدانست؟ من خاکستر میشدم چون میسوختم و همین برای من که سودای ننشستن گردوغبار داشتم دلیل رفتن بود، دلیل نبودن، دلیل ماندن و در مه و ابر گم شدن...
- ۹۷/۰۹/۲۶