نزهت فواره رویا
گفتم چهارشنبهای کسی زنگ میزند آیا یا نه، خب چرا آن روی سکه را نگویم که خدا خواست و راهم را کج کرد و در مسیری انداخت که قبل از رسیدن به آن ساختمان چندمنظورهی موردنظر، یکی از دوستان را بعد از مدتها ببینم و باعث خوشحالیام شود... یا همین امروز که قرمهسبزی روزی ما نبود ولی خب دنیا هم به آخر نرسید :) اصولا میشود هم بشود ولی خب هیچ مهر محکمی هم پایین خواستههای ما نخورده که بشود.. القصه امروز بعد از نماز نشستم و رو به خدا کردم و گفتم خودت کفایتم کن و خب ماجرا این است که کار به جایی میکشد تا اگر یک روزنهای پیدا شود با اطمینان و قوت قلب اذعان کنی که عنایت خداوندی و محبت خود او بوده است که اینگونه شده است... دوسه مساله ریز و به ظاهر جزیی اتفاق افتاد ولی همین چیزهای کوچک هم میتواند قلب انسان را اندکی گرم کند و دلخوش به خیالی که خودت هم میدانی خیال است و خوبیاش این است که قرار نیست تو را به وهم بیندازد... باران شدید میآمد و هرلحظه تصور میکردم این چتر دارد به آسمان کشیده میشود و چونان بادبادکی میل پرواز دارد و بدش هم نمیآید مرا از زمین جدا کند و من نیز بدم نمیآید که در میان قطرات باران و هوایی که چندان به زمستان نیامده و یادآور بهار است این اتکاء را از زمین بظاهر سفت و سخت جدا کنم و با دستانم چتر را رها کنم تا او برود و من هم بروم به جایی که گنبد تاریک و نیلگون چتر من باشد و گم شوم و پیدا شوم در نزهت فواره رویا...
...
آهنگ: بکره/ لما تلاقینا/ لما بدا لی؛ عبدالرحمن محمد
- ۹۷/۰۹/۲۹