مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

کجا اینجا؟

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

پیشتر، وقتی کم سن و سالتر بودم، سری پرشور و دلی گرم داشتم، روحی آزاده و خیالی فارغ از دنیا و جاه و مال و منال و هرچه؛ آنچنان بودم که میشد فرماندهی لشکری را برعهده بگیرم و بر سپاه ظلمت و خودباختگی بتازم؛ خودباختگی را در نوشتن آمد اما حالا که آمد بگذارید بگویم یعنی چه، یعنی انسان تسلیم تقدیر شود، تسلیم و هرچه بادا باد، واداده‌ای سرخورده از یاس و ترس و حرص دنیا،..... اهل شعار نبودم اما سراسر اعتقاد به وجود خوبی و زیبایی و پاکی در نهاد عالم بودم. پیشتر گفته‌ام، آنگونه بودم که باورم این بود که آدمی بیشتر به فرشتگان و دعای بچه‌ها نزدیک است تا خوی درندگی و صفات حیوانی... القصه سرتان را درد نمی‌آورم، گمانم این بود که زندگی چندان هم سخت نیست، اگر راهت را بدانی، بتوانی روحیه قناعت و مناعت را در خودت رشد دهی، ذهنت را با حقیقت ورز دهی، سرت را پایین بیندازی، کاری به کار کسی نداشته باشی، باد کبر را از دماغ و هوای حرص و حسد را از جانت بیرون کنی و... دیگر مساله حل شده است. اما چه شد؟! دقیقا چه میشود که زندگی، فلک، زمانه، چرخ، دنیا، تقدیر، چه میدانم یقه‌ات را میگیرد و میگوید کجا؟! تو با ما کار نداشته باشی دلیل نمیشود که ما با تو کار نداشته باشیم، تو ما را طلب نمیکنی چه ربطی به خواستن و نخواستن ما دارد، تو یقه‌ات گیر ماست اصلن همینی که هست هست، آش کشک خاله است به پایت است... تو میخواهی یک گزینه باشد و تمام؟! عجبا! خیالاتی میفرمایی شازده، به دنیا آمدی تا بار گران را بر گرده‌ات حس کنی.. بیخیالی؟! موقوف، امیدواری؟! قدغن، باید نفس نفس بزنی از پا بیفتی وحشت را حس کنی و سرانجام مزه تلخ انتخاب را بچشی.. باشد، باشد سمعا و طاعتا اصلن اهلا سهلا به شما جناب دنیا اما قربونت من زیر بار منت تو نمیروم، من گرفتار تو نخواهم شد... تو؟! فکر کردی بچه زرنگی؟! بگونه‌ای تو را دچار هوس زیستن میکنم که اصلن یادت بروم اینجا کجاست و آنجا کجاست، ناسلامتی من دنیام، مگر به خواست و انتخاب خودت آمدی که با اراده و اختیار تام خودت سبک و سنگین کنی و بسنجی و برگزینی؟! چیه، فکر کردی منو جلوت گذاشتیم بر حسب مزاج و مذاق و عشقت سفارش بدی و بگیری و بخوری و ببری؟! هیهات... باشه، باشه، خداروشکر حداقل من فهمیدم قصه از چه قرار است، در باغ آمدم که ماجرا چیست، اینها سیاهه‌ی روی شاخه‌های این باغ سبزه‌ی پرواز تنفس نیست سایه جنون است... اما خدا رو چه دیدی جناب دنیا، شاید بالاخره این گریبان چاک چاک را از دستت کشیدم و رفتم یه گوشه برای خودم چمباتمه زدم و در غرقاب آسودگی غنودم، خلودم... دیر یا زودش توفیر نمیکنه، تو دوست داری بگم بچرخ تا بچرخیم اما من اگر اهل بازی کردن بودم باید این رو میگفتم. اصلن من از سرگیجه‌ی بعد از چرخش احساس خوبی نمیگیریم، پس چی؟! آهان، شاید نمیخوام اندک پاسخ تردیدوارم را رو کنم، من دستم پیش تو رو هست ولی خب فعلا هیچی.... چه شد به اینجا رسیدم؟! و در عجبم که دردانه امید کدام معنای گم شده بود که از جلوی چشمان و من و تو، ما کنار رفت...


پ.ن پندآلود: هیچوقت چیزهای ساده را بر خود سخت نگیرید و امور پیچیده را ساده نگیرید...

۲) جاده دست انداز دارد (خیلی چاله و چوله داره)؛ محکم بنشینید...

۳) دلگرم شاید ولی مواظب باشید الکی سرگرم نشوید...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی