مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

بی سمت و سو

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۴۳ ب.ظ

حرف زیاد دارم برای نوشتن، گفتن چه میدونم چه فرقی میکنه. بارها میشه یه دفعه یه حرف یه چیز تو کله‌ام میاد، تکراری هم هستا یعنی از بین نمیره کلا هست لونه کرده انگار، میگم بیام اینجا بنویسم حتی در لفافه به صرف کلمه‌بافی خاص خودم بلکه راحت بشم از شرش و از التهابش کم بشه اما خب ترجیح میدم صبر کنم تا حرف‌ه تو پستوهای مغزم گم بشه، گم میشم ولی گم شدم انگار.. خب چه فایده هم داره، تجربه نشون داده که فایده نداره گفتن و نوشتن بعضی حرفها، تا موقعیت همونه تا ماجرا همونه تا درد باقی است و تا تنهایی هست و ازش گریزی نیست.. اونوقت بدی هم داره و اون اینه بعضی وقتها هم حرفهای به دردبخوری تو ذهنم میاد ولی وقتی قرار بر ننوشتن هست اونها هم سرد میشن و از دهن می‌افتند و فرصت خلقشون به یغما... خلاصه اینکه از کجا شروع کنم و اصلن طرف حسابم کی هست.. خیلی تنهام و مساله‌ام این نیست، چون در واقع خیلی تنها هم نیستم ولی هستم، من با افکار رنج‌آور و زخم‌ها و دردها و هراسهایی تنهایم و انتظار و امیدی هم از کسی ندارم که با من در این داستان هم سفره شود... دست خودت نیست، دستت نمک نداره.. خیلی چیزها در این مدت عمرم تا اینجا دیده‌ام، گاهی در یک لحظه زمانی کوتاه جوری تمام هیکل وجودم تکان میخورد، تکانم میدهند آدمها و رفتارهایشان و بازی زمانه که کار از بهت و تحیر هم میگذرد، بی حرکت و مات میشوم... با این وجود تازه میفهمم و دارم میفهمم در چه جهنم دره‌ای هستم، جایی که برای اثبات زشتی‌اش همین چند بند نارسا کفایت میکند: از محبت انسانها دورو میشوند، پررو میشوند، پرافاده میشوند، گویی حرامزاده میشوند... با اینحال و با این موقعیت قاراش میش مگر میشود جز به خدا رو زد برای التماس و درددل؟! خدایا ما را از بدکاران نسبت به هم قرار نده...  چقدر آدم هست اینجا چقدر حرف است اینجا چقدر ژست است اینجا... نمیدانم، گاهی به سرم میزند که از همه چیز قطع علقه کنم، بیشتر به فکر دیگرانم تا خودم به خصوص در این موضوع، بروم نمیدانم نروم اصلن نمیدانم چه کنم، کاری نکنم شاید فکری نکنم، بیحس بشوم بی احساس سخت و سفت.. چگونه توصیف کنم چگونه بگویم بیش از این اجازه حرف زدن ندارم، گمان نمیکردم اینگونه شود و شوم، آنهم به این زودی... من هیچ شانسی برای تجدید قوا ندارم و هیچ بختی برای انتخاب راهی نو.. من پر از گریه‌ام، من خسته‌ام، من هیچ ندارم، من هیچ نیستم، کارهایم به بار ننشست و نمی‌نشیند، من خسته‌ام، من پر از گریه‌ام... 

  • م.پ

نظرات  (۳)

سلام
همش به خاطر همون خودکامگیه

پاسخ:
سلام
چی از خودکامگی‌ه؟ یعنی چی؟!
این مسائل و مشکلات بی سمت و سو از خودکامگیه
در اصل نفهمیدم  چی شدا  اما
اگر لحن مطلب را در نظر بگیریم احتمالا ریشه مشکلات در جدا و تنها بودنه و حس تنهایی به نظر من بر خلاف آن چیزی که اول به نظر میاد یه مشکل خودخواسته است
پاسخ:
رفیق از سر تیتر وبلاگ بکش بیرون :))) چیز مهمی نیست عقده‌گشایی بیشتر، به دل نگیر.. خدا همه‌مون رو هدایت کنه..
زندگی لنگر میخواهد.چیزی که آدم را سرجایش نگه دارد و نگذارد فاصله ی آدم از ساحل آرامش زیاد شود.حالا لنگر آدم گاهی ایمان است،گاهی جمع دوستانه یا خانوادگیست،گاهی چهارتا کتاب یا‌‌‌
...لنگر هرکس هرچه هست فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار...(امیرعلی بنی اسدی)
پاسخ:
بله... جالب بود..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی