در حال و هوای (رفاقت)XL
یکی از دوستان، عزیزان من خیلی وقته میگفت همدیگه رو ببینیم. خب یه چندباری قرار گذاشتیم به هرلحاظ کار براش پیش میومد نشد. میگفتم فلان روز خوبه، میگفت آره و باز نمیشد. بعد از اون من کارم گیر پیدا کرد، میگفتم فردا مشکلی نداری، بره فلان روز، فلان ساعت.. خلاصه نشد دیگه قسمت نبود انگار.. حالا من هم در موقعیتی هستم میخوام دیداری باشه دوستانم رو ببینم ولی واقعا حوصله ندارم، حال ندارم، فلذا خودم دیگه کمتر پیش میکشم که قرار باشه، یعنی دلم میخواد و میگم ولی خودم میدونم حال چندان به راهی ندارم. گاهی دیده شده جرثقیل باید بلندم کنه و با ماشین یدک باید پاهام رو برای رفتن چفت کنم.. خلاصه الان دوستان متعددی هستند که مدتهاست میخوایم هم رو ببینیم نمیشه، البته از طرف شما که به نفعتونه من را نبینید، این رو بگم اول کاری، نه حرفی برای گفتن دارم و نه حال بهتون بدم خوش بهتون بگذره و سر حال بیاید، داغون داغونم، نهایت با عرض معذرت شبیه این زنهای هرزه باشم، یه چندساعت حال میکنید ولی ادامه نخواهد داشت این حال خوب (یه وقت فکر بد نکنید از فردا اشتباه بگیرید تقاضای خارج از معمول داشته باشیدا، آره استغفرالله رو بلند بگو فرشته راستی دست از گوشهاش برداره :) نمیدونم شاید همهمون به یه نوعی اینطور شدیم، شاید، کاری ندارم فعلا به این قصه.. القصه شما کاری دارید بگید، فکر نکنید ما طاقچه بالا میذاریم، اینطوراس که تا شما نخواهید و اراده نکنید ما ظاهر نمیشیم.. خلاصه خوب یا بد ظاهر و باطنمون یکیه، رو داریم بازی میکنیم، خیلی صاف و ساده حالا نمیخوام بگم شفاف و زلال، هر گند و کثافتی هم که باشیم همینیم که میبینید، چوب سادهدلی و صداقتکاریهامون رو هم خوردیما ولی خب جنسمون همین ایکس لارج که همیشه بود و هست، شلوار ساتن نیستیم کنارمون ژست دیدین دادار بگیرین ولی در حد ستر عورت و عیوبتون روم به دیوار که ماهید البته، به کار میایم... خلاصه به دل نگیرید، ما دورادور خیلیها رو یاد میکنیم و دوست داریم، عادت کردیم به همین لحظات تنهایی و شلوغی دلتنگی... خوشفرم نیستیم ولی تو تنتون هم زار نمیزنیم.. عزّت زیاد..
....
غصهام میگیرد. زیرزمین را که میبینم، مواجهه با این زیرزمینی که نصف فرشهایش دیگر نیستند. حوض چه آرام با خود نجوا میکند. هنوز دوسه قاب عکس بر روی دیوار سادهی سفید هست، هنوز نورانیت هست و منبر زیبا و دلنشین کوچک به سادگی، دوزانو نشسته است و در کنجی سر در گریبان است. جمعههای اول ماه قمری، روضههایی که بوی صفا میداد و آدمهایی که میآمدند با پای دلشان میآمدند. بعضیهایشان دیگر مو سپید کرده بودند و قدم از قدم برداشتن برایشان کمی انرژیزداتر.. دور تا دور نشستهاند. آن سید که چه با خلوص و حرارتی نام مولا علی را میبرد و شعر حافظ را از بر میخواند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم، از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم.. و شیخ ژولیده که با حافظه عجیبش از هر دری میگوید و میخواند ما و موسی هم سفر بودیم در سینای عشق، او به مطلبها رسید و ما هنوز آوارهایم.. و سفره صبحانهای که در آنسوی محفل پذیرای اهل دلان بود؛ با چای خوش عطر و بو و نان سنگک و پنیر تبریزی و کمی گردو در بشقاب هر کس جدا داده میشد و تو گویی طعم توامان چای و نان و پنیر و گردو تو را به عمق معرفت و حکمت آنچه باید میبرد، تو را در خود حل میکرد به نشاط میآورد و قانعت میکرد (آن چای لب سوز لب دوز دشلمه ) که گذشتن از خواب جمعه میارزید حتی اگر دیدن دوباره عزیزان و آشنایان و شنیدن متلکهای شیرین و شوخیهای دکتر پس از محفل و مطایبات پیرمرد و گعدههایی که رنگ سیاسی و اجتماعی هم میگرفت و مشحون مهر و طبعپردازی بود برایت دلچسب نبوده باشد که هست که بود... حرف بسیار است اما یک سوال، چرا هر چه جلوتر میرویم همین دلخوشیهای کوچکمان (برای ادامه زندگی) هم محو میشوند؟!...
...
پیرزن و پیرمرد با دقت جمع و تفریق میکنند تا مبلغی که مرد، دامادشان یعنی داده حساب کنند و ببینند زیاد نداده باشد. ماشین حساب را پیرمرد میآورد. من هم به او کمک میکنم که اعداد را به درستی و دقت وارد کند. یکبار کفایت نمیکند. میگوید عینکم را از اتاق بیرونی بیاور. اجازه نمیدهد من انجام دهم حتما باید خودش حساب کند. گوشیام را نشان میدهم و میگویم این هم ماشین حساب دارد اما حرفم را میخورم. ارقام کمی بدخط نوشتهاند. بهرصورت نتیجه مشخص میشود و پانزدههزار و پانصدتومان ببشتر داده شده است. حتما باید این مبلغ عودت داده شود. چندبار نتیجه اعلام میشود تا هجیشده فهمیده شود. مبلغ را به حروف مینویسم. پیرزن تشکر میکند. این یعنی دقت در مال و در نان و توجه به حلیّت و اخلاق. چقدر قدیمیها توجهشان بیشتر بود. چقدر محتاطتر بودند. چقدر خداترستر و مهربانتر. چقدر به فکر هم بودند و چقدر معرفت و مرام داشتند. تنها به فکر خودشان نبودند، هوای همدیگر را داشتند.. پاک بودند، نورانی بودند، قانع بودند، باخدا بودند...
- ۹۷/۱۲/۱۸