تکلیف زیستن
کسی که در وقت ناراحتی و نیاز و افسردگی در عین محبّت دیدن از تو به تو بیمحلی و قدرناشناسی میکند و تنهایت میگذارد، چقدر میتوان بر وفای او و مرام او امید داشت؟ آدمی بیارزش است چون هیچ ارزش و قیمت ثابتی بر اعمال ما نیست.. مگر پس از وفات که دیگر آنوقت برای فهمیدن خیلی دیر است... اصلا انسان چرا به کسی توجه کند که بیاعتناست و دوای این درد چیست؟ هیچ، قطع تعلق است ولی قطع تعلق هم ممکن نیست... کار به جایی میرسد که اصلا نمیدانی قصه چیست، کجا هستی، با چه کسانی زندگی میکنی و دمخوری، دیگران کیستند، تو کیستی، زندگی چیست و این همه درد برای چیست.. غصه نمیخوری ولی از درون رو به تحلیل میگذاری، قلبت از گرما میافتد، سرد میشوی و کمکم انگار چیزی درونت شروع به پوسیدن میکند... میفهمی، میفهمی که هیچ چیز این زندگی آنقدر مهم نیست که برایش مضطرب باشی یا غصه بخوری ولی مگر میشود غصه نخورد، سنگینی بار مسئولیت را بر دوش حس ننمود و توشه اندوه را واگذاشت و به دوش نکشید. مگر بیخیالی ممکن است، مگر فراموشی نسبت به آنچه حس کردهای و دیدهای شدنی است... و و و... انگار خلق شدهایم تا غصه بخوریم، به دنیا آمدهایم تا زجر بکشیم و برای چیزهایی بدویم که یا هرگز به دست نخواهیم آورد یا روزی به راحتی از دست خواهیم داد... و چیزی که اذیتت میکند این است که وقتی گذشته را نگاه میکنی میبینی چقدر امید و انگیزه در وجودت بود، همه آن حس درخشان را از لایهی شفاف خاطره میتوانی همچنان ببینی و حال انگار همین حجم عظیم سبز در زیر خاک وجودت خفه شده است، انگار برای همیشه تبدیل به خاکستر اندوه شده است و بیتفاوتی و یاس و هرچقدر برای خودت بخواهی تکرار کنی که چه بودهای و حال چه هستی افزونتر درد در وجودت ریشه میزند و از حلقوم اندک خوشیها بیرون میزند و تو آگاهی و هشیاری و نفس میکشی و میفهمی و میاندیشی و هم چنان خیال میکنی، گل نیلوفرت را از آزادی شکفتن دورتر میبینی و همین آگاهی تو را در حس کردن روشنتر درد بیشتر یاری میکند و چه کمکی و چه همّی و چه غمّی که کاری از هیچکس برنمیآید جز خودت و خودت آنقدر بیخودی که نتوانی و خدایی که از تو حرکت میخواهد تا برکت عطا کند و تو در این چرخه معیوب بیداری و خواب، خیال و واقعیت و درد میچرخی و سرت گیج میرود و گیج میرود و گیج میرود... زندگی را رها کردن، با همه سایهها آشنا بودن، سرت را میکشی و میروی، بی ترس از دست دادن یا به دست نیاوردن تا مگر لااقل اینگونه منعزل از خلق و آرزو فقط در پی آنچه که تکلیف میخوانی باشی و نان و نمکی و نفسی و خطی و نگاهی و سکوتی و خوابی و تمام ذکر و خیالی و لبخندی و دردی و تلاش برای مرد بودن بی آنکه بخواهی اثبات کنی مردی که تو من بعد خودت هستی و آینهای که تنها خودت را در آن میبینی، تو الگوی خودت هستی، یاور خودت ناجی خودت و هم نشین و هم صحبت و ناصح و مشاور خودت و معتمد خودت و نه عاشق خودت نه، که عاشق بودن بالذات در این دنیا کاربردی ندارد که ابتدایش هیجان است و امتدادش حیرت و انتهایش نابودی و هیچ و هیچ و هیچ... ارزش انسان به هیچ بودن آن است و ارزش تو به این فهم تو به هیچ بودن، پس اگر قرار است هیچ باشی پس هیچ نباش و بهل و بلوا نکن که معرفت دردانهای است که هر که یافت دیگر رخ ننمود و هر که بلوا میکند رذل است و هر که خودنمایی میکند پستفطرت رذل است و هر که در پی نفسانیّت خویش است همان اندازه با حقیقت فاصله دارد که خورشید بی نور و نشان از زمین....
- ۹۸/۰۹/۱۳