عزّت زیاد
از این آسمان پرستارهی بیستاره حتّی یک ستاره هم مال من نیست... به جهنّم...
حیف از عمری که حاصلش بیحاصلی بود.. هیچ.. نه آشناییها، نه محبّتها، نه به تکلّم در آمدنها، نه هیچ... عمری که صرف نگفتن گذشت، عمری که سر هیچ گذشت... پر از آرزو و آرمان و آنوقت پشت دروازه خیال دریوزگی هیچ.. چه قدر واقعیّت کثیفتر از آنچیزی است که میتواند در خیال وجود داشته باشد.. عمری که صرف فرار از پوچی و بیحاصلی و بیهودگی شد، نه بیهوده چیزی بگو و نه بیهوده ببین و نه پایت را از گلیمت درازتر کن و آنوقت میبینی که نه، تقدیر بر دست تو از هر لحاظ برگ برنده داشته است و تو بیهوده به بیهودگیای که خود نمیخواستی و از جایی که میدانی و نمیدانی چرا، دچار شدهای... پایت را از گلیمت درازتر کن، کمی خودت را ابراز کن و به خودت بیش از آنچه لایقش هستی باور داشته باش، کمی مسخرگی پیشه کن، گور بابای قواعد هر چیزی، دهانت را به رکیکترین فحشها آلوده کن، به همه چاکرم نوکرم بگو و پشت سرشان زیرآبشان را بزن و بدشان را به دوست و دشمن بگو و با زبانی خودبزرگبینانه و خودحقپندارانه چندرغازی که از فلان کسک و ناکسک شنیدهای با اصطلاحات قلمبه در کن تا برای خودت اعتباری بخری که کار این دنیا جز به تظاهر پیش نمیرود.. بارها گفتهام خدایا به تو، این بار علاوه بر فریاد در اینجا مینویسم، من با تمام وجود در برابر خواستهی تو تسلیمم و راضیام به ارادهی تو امّا از بیعرضگی خودم شرمندهام و باید بیفزایم که اگر این زندگی من بعد به همین اندازه خالی از معرفت بیواسطه و حقیقی و حسّ تازه روشن است، اگر مختار هستم بین مرگ و زندگی یقیناً مرگ را انتخاب میکنم.. میخواهی اسمش را افسردگی بگذار یا فقدان یا هر لفظ مزخرف دیگری، ما نیستیم، ما بیش از این نیستیم؛ این زندگی با تمام مظاهر فریبندهی مسخرهاش ارزانی یک مشت کر و کور اهلش، والسّلام عزّت زیاد...
- ۹۸/۱۲/۱۰