انّ ربک یعلم
احساس میکنم فرسنگها با همه چیز فاصله دارم... از نور، از سرور، از خیر، از دانایی... و چقدر به چیزهایی که نباید نزدیکم.. این منگی، این استیصال، این شک که چون موریانه به جان ما مردم افتاده که اصلا چیزی به عنوان خیر هست؟ چیزی در بین ما بعلاوه میشود از نور؟ که بسازیم همهی خرابیها را؟ همه آنان که تحسینشان میکردم از گذشتگان و معاصران چقدر ناقص مینمایند، نه آنکه کامل میپنداشتمشان و نه اینکه نقص جزء لاینفک آدمیزاد نیست؛ همه چیز به بیرحمانهترین شکل ممکن ناکافی و کمرنگ و تا حدّی مسخره است... دلتنگم، منگم، خستهام از نرسیدن از این افتادگی، نه کسی هست که راه بنمایاند نه کسی که حداقل برای دمی به یکباره تمام وحشت را از دوش کوفته بگیرد و تاریکیها را سبزی دهد... من شب را دوست دارم امّا از ظلمت شب به تنگ آمدهام، میخواهم چراغی در تاریکی بر تاریکی روشن کنم... یا الله...
- ۹۹/۰۴/۰۴