مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

باطل السحر

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۰ ب.ظ

 

 

 این روزها به سربازی نیز فکر میکنم... خیلی چیزها اگر نبود و یا لااقل به نوع دیگری بود شاید زندگی ما شکل دیگری بود و می‌شد.. بعضی وقتها هر چقدر هم فکر کنی نتیجه‌ای نمیدهد و اصلا نمیدانی چه کنی، خود زندگی پیش میرود امّا من میدانم که اینگونه زیستن تنها عمر تلف کردن است ولی گاهی مانند آنکه به گوشه‌ای خیره بشوی مبهوتی و منگی و ماتی و گاه فکر میکنی همه چیز از کنترلت خارج شده و یا اصلا از ابتدا آنطور که فکر می‌کرده‌ای اختیاری نداشته‌ای... زندگی ما تنها لحظات رخوت‌انگیز کشیده‌ای است که هر کدامم‌مان در تنهایی دهشتناک‌مان با غصّه‌های کوچک و بزرگ مسخره‌ی‌مان سر می‌کنیم، چقدر رقّت‌انگیز و چقدر مفلوکیم ما... نمی‌دانم، از حجم انبوه و متراکم آنچه تا به حال نبوده‌ایم چه خواهیم شد؟ به مرور چه باید کرد.. برای چه چیزی دست و پا میزنم این روزها نمی‌دانم، امّا چیزهایی است که همیشه گوشه‌ی ذهنم باقی است، رسوب کرده است انگار و به مجرّد اندک سکونی که در این اقیانوس متلاطم خیال رخ می‌‌دهد، رخ نشان میدهد... هر چه جلوتر میرود میفهمم که هر چه قسمت ما باشد، حسرت نصیب ما نیست چرا که قاعده‌ی این دنیا همین است که آنچه تو بخواهی را نخواهد و تو را به آشوب بکشد و به جدال با تو برخیزد... حسرت اگر هم باشد برای روزی است که برای همیشه بخواهی از این دنیا کوچ کنی... امّا باز همین هم آتشی بر جانم میزند و ناراحتم میکند.. قصّه همین است، تو به سمت چیزی میروی به گمان آنکه حالت را بهتر کند ولی همان چیز پس از مدّتی تنها گرهی بر گره‌های کور ندانستنت اضافه میکند و دسترسی به انقطاع از همه چیز و همه کس را دشوارتر می‌کند... حقیقت ماجرا آن است که نه می‌دانم کجا بوده‌ام تا به حال و چه بر سرم گذشته است، نه می‌دانم کجا هستم و نه می‌دانم در ادامه کجا خواهم بود و چه بر سرم می‌آید... نسبت به آینده که طبیعی است، نه پیشگو هستم که حرف مهملی بتوانم ببافم نه با عالم غیب سر و سرّی دارم؛ گذشته نیز هر چه بود از دست رفته است ولی این اکنون، این زمان چرا اینگونه است و این ابهام از کجا می‌آید؟ از نخواستن از ندانستن یا آنکه اشتباه فهمیدن یا ندانستن چگونه خواستن یا نتوانستن عوض کردن خواسته‌ها یا نتوانستن تغییر دانسته‌ها یا از خواستن و توانستن و نخواستن؟!.. معلوم نیست، هیچ چیز معلوم نیست و این عجیب اذیّت کننده است‌‌... کاش انسان جزیره‌ای بود، طبعش تنهایی بود و اینقدر وسعت‌طلب و عالمتاب نبود؛ نهایت عالمتابی نمی‌کنی در گوشه سرمای شب، شبتابی می‌کنی امّا برای چه کسی؟! برای خودت که قدم از قدم برنمی‌داری و اگر برداری به جایی نخواهی رسید چرا که همه جا همینگونه است که تو در آن قرار داری و تو آنقدری که بخواهی و بتوانی هم تا جایی خواهی رفت که با شب اکنونت یکرنگ است و اگر گام برداری زمینی که خواهی رسید به همین سفتی زمینی است که در آن مشغول فکر کردن و تخیّل هستی.. به راستی که ناامیدی یعنی قرار گرفتن در وضعیّتی که تو تغییر آنچه که باید را خارج از اراده‌ی خودت ببینی و تو بدانی یا لااقل فکر کنی که می‌دانی که تلاش هر چند لازم است ولی نهایت چیزی هست که از بین برنده‌ی همه چیز است و آن شرایطی است که بر ما مستولی شده و ما هر چقدر دم از موسی بزنیم و ید بیضاء کنیم و عصا بر پا کنیم و معجزه‌ها کنیم، یک لبخند جنون‌آور از نمی‌دانم کجا جلوی‌مان سبز میشود و می‌بینیم باطل‌السحر همه‌ی شکوه و ابّهت‌مان یک کرم کوچک سیاه بوده است و ما نه موسی بوده‌ایم و نه عصایی در دست داشته‌ایم؛ ما یک شاخه‌ی بی‌رمقیم که گیر طوفان افتاده‌ایم و شکستن تقدیر ماست و بر خاک افتادن در سرشت ما و طالب گریه‌ی بهار سرنوشت ما... بهاری هم اگر برسد، بهاری هم اگر باشد چه کارش با من و ما، ما خزان زده‌ایم و اگر باغبان دست نجنبد و کاری نکند، سرمای زمستان دمار از روزگارمان درخواهد آورد و عجیب است که با اینحال چیزی درونمان وول میخورد که نکند راه همین باشد؟ تمام درد این است که ما اسیر خواستن زمستان میشویم و تن در می‌دهیم به آمدنش و به پیشوازش حتّی میرویم، شاید که از خجلت سبزنشدن پیش روی ماه بهار هم درآمدیم...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی