دریاب مرا...
انی رایت دهرا من هجرک القیامه... این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است، دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر.. کاش تو هم مشتاق دیدار من بودی و من چقدر ناچیز و بیچیزم که نمیخواهیام و نه آنکه نخواهی ببینیام.. روز و شب به حال خودم افسوس میخورم و در چارهی کار خودم حیرانم... عمری که گذشت و جوانیای که گذشت و خواهد گذشت، افسوس و صدهزاربارافسوس از این عمر بیبرکت و جان بیبهره.. نه از حال تو آگاهم نه از حال تو آگاهم و نه اینکه کجایی.. از حال من آگاهی؟ نه نمیخواهی.. افسوس بر گذشتهی تهی، بر خاطرههایی که نساختیم، بر خاطرههایی که نساختم، بر انتظار بیفایده و بیمعنی، بر تلاقی دونگاه که بریده شد و بریده بریده کرد نفسهایم را که برید قلب و روحم را و مرا میراند... افسوس بر از کنار هم گذاشتنها، افسوس بر لحظاتی که تسخر زد بر تمام هستیام، افسوس بر جدا شدنها، بر صورتهای یخزده، از ترس برای محبّت، از فقدان همه چیز، فقدان عشقی که میتوانست مسیحایی کند نه آنکه همه چیز را تا قطره آخر به یغما برد که تمام قلبم را به تحلیل برد که بگویم اصلا عشق چیست، این زندگی چیست، این دیدارها و درکنار هم بودنها چیست، چقدر بیارزش است این دنیا... افسوس بر بیست و چندسال ضربدر ابعاد تمام آنچه که میتوانست باشد و آنچه که هست و آنچه دیگر نیست... افسوس بر آیندهای که از گذشتهاش مایوس است، از اکنون که محزون از نگاه گذشته است، از اینکه دیگر نمیخواهد اگر من نیز بخواهم دیگر خاطرههایی که هیچ زمان نبودهاند به رویا نیز نمیآیند... افسوس بر جانی که اسیر غم است و راه رهایی نمیداند، جانی که محکوم به شکست است که خسته است و جز نگاه بیاهمیّت پنداشتن از عقربهها چیزی کسی به دنبالش نمیآید.. ما محکوم به فراموشی هستیم به شکست به فنا، چه هستم بنده چه هستم جز هیچی که هیچ است و هیچ است و هیچ است و هیچ... افسوس بر همه چیز، بر منطقی که با خیال یکی شده بود، بر دغدغههایی که همآغوش آرمان بودند و آیندهای که به روشنی میدرخشید و میدرخشاند لبخندی محو بر صورت خاطر خاطرهها را... مشخّص است که خستهام ولی دلمرده نیستم، معلوم است مردهام ولی زنده نیستم، چون مردهام زنده نیستم و چون زندهام هزاربار خواهم مرد... نمیشود، میشود، نمیشود.. افسوس بر جانی که باید امید داشته باشد و همچنان بدود امّا برای چه، نمیداند...
- ۹۹/۰۴/۲۶