میخواهم عادی سخن بگویم
از چیزی که نمیتوانم به کسی بگویم، چه بگویم.. چه بگویم که متّهم به کمتحملّی نشوم، چه بگویم که متّهم به حقناشناسی و ناشکری نشوم، چه بگویم متّهم به عصبی بودن و نفرتزدگی نشوم، چه بگویم که متّهم به پوچی و تهی بودن نشوم، چه بگویم که متّهم به جفاکاری نشوم، چرا بگویم ولی مهمتر از این از کجا بفهمم که چرا؟ چرا روزهایی که تحمیل میشود برای کسی اهمیّت ندارد، چرا خواست ما را کسی اعتباری نمیدهد، از چه بگویم که هر چه جلوتر میروم در فضایی خودم را گرفتار میبینم که باید بیشتر سکوت کنم، برای حفظ خیلی از چیزها، برای همین ماندن برای همینکه که کار از اینی که هست خرابتر نشود، نه ادب نه احساس نه شعور نه اعتقاد نه تعهد نه .. گور بابای همه چیز، گور بابای تنهایی و زل زدن به عقربههای ساعت که لعنتی نمیگذرد.. گور بابای هیچ و پوچ که نمیتوانی بگوییاش، گور بابای همه چیزت مصطفی، همه هیکل و هستی که نمیدانی گیر چه چیزی افتادهای و گیر و گور کار کجاست... چه گونه بگویم خستهام که متّهم به توقّف نشوم؟ میخواهم حرکت کنم، بی هیچ چشمداشت و حضور اضافهی نامحرمان، قسم به همین درخشش ماه در آسمان..
- ۹۹/۰۷/۱۱