والّا به خدا
اصلا چه اهمیّتی داره که تو باشی یا نباشی، زندهای یا مردهای، سرحالی یا دمغی، سالمی یا بیماری، نزدیکی یا دوری، اینجایی یا اونجایی، معروفی یا گمنامی، پولداری یا بیپولی، البتّه نه پولدار بودن ماجراش فرق میکنه.. خلاصه باش یا نباش، فرقی نمیکنه برای کسی، برای خودت باش، برای تنهایی و تو تنهایی خودت باش، بی سود و زیان و به خصوص زیان زدن به این و اون... مردم اینقدر گرفتاری دارند، مشغله دارند، قرارهای مهم، کارها و تجارتهای مهم، دغدغههای گرفتاریهای ریز و درشت دنیایی که.. که چی بشه آخه، تهش مشخّصه دیگه، اوّلش مشخّص بود وسطش نیز.. یه دفعه یاد یکی از اردوهای دبستان افتادم، یه تصویر محو، نمیدونم چرا، اینقدر محو که اصلا الان دارم شک میکنم در عالم خارج محقّق شده بوده یا نه (شده بوده! جلّ الخالق کجایی حرف میزنی، ژاپنی :) برگردیم سر اصل مطلب، خلاصه که (به) خودت رو الکی سخت نگیر، سفت بگیر ساده ول کن، آره اوووم اوووم هاهاهاها، یادت هم نره که حقیقت قصّه چیه، خودت رو الکی مهم ندون (دندون نه ندان) حتّی گاه گاهی، تو راهی قدم گذاشتی که حرف آخر همین اوّل فهمت شد، خوب و بدش رو نمیدونم ولی زندگی اینطور پیش نمیره، یجور وقت تلف کردنه، زندگی به یه ذرّه امید واهی و شوق ساختگی نیاز داره که تزریق کنی هر چندوقت یه بار بهش که آخ فلانی دلتنگمه وای دلتنگ فلانیام و نهایت به فلان تو و فلان فلانی که زمانه زمانهی دوری و دوستیه.. آدم خشنی نیستم، یعنی نبودم، الآن هم منصفانه ببینی نیستم، بااحساس و بیاحساس رو نمیدونم چیزی هم نمیگم چون بااحساس بودن از یه درجه به بالاش هنره، باید هنرمند باشی ولی خب احساسم بهم میگه که چیزی که فرق کرده نگاهم به آدماست، روی حسابی که روی هیکل آدما باز میکنی، اعتمادی که بهتره به هیچکس حتّی پدر و مادرت نداشته باشی..! اِ وا خواهر حرفا بلغور میکنیا، از کجا میاری این همه شلغممآبی رو؟ مزّهی گسش گلوت رو نمیزنه؟! نه به مولا، نمیزنه، هیچوقت اشتباهی هم یه زنگ نزد، برای دلخوشی که بابا افسانهیِ.. چی میگی تو؟! دیدی این نگهبان ترک لهجه رو توی کلیپ معروف، خیلی نمکی و قشنگ میگه چی میگی تو، من هربار میبینم روحم تازه میشه از بس نمک داره لحن و صورتش.. اعتماد از کجا میاد؟! به نظر من شناخت، حالا به نظرت کی هست که بگه روی اون یکی صددرصد شناخت داره؟! نسبت به خصوصیّت و کیفیّت اخلاقی طرف یه طرف، زیر و خم زندگی و نیازها و آرزوهاش طرف دیگه؛ پدر و مادر هم قاعدتا ندارند اصلا هیچ دو انسانی به نظرم به صورت طبیعی ندارند مگر ماورایی که حرف من الان ماوراء و ماوراءالنهر نیست.. میگی شناخت مطلق خب نه طبیعیه، چرا اینقدر مطلقنگر باشیم، خب خود انسان هم از خودش شناخت کامل نداره، حرف من هم همینه، آره سختتر شد و باید بهت بگم پسر بدجور ریدی، چون بهم در روند بحث کمک کردی: انسان به خودش هم اعتماد نداره.. حرف از باید و نباید نمیزنم، نزدم، اهل نسخهچینی نیستم، حرفم رو بگیری گرفتی دیگه به قسم و آیه چه نیازی.. چیکار باید کرد پس؟! نمیدونم! وقتی بفهمی سختتر میتونی تو هپروت خوشبینی بیهوده بری و از اونطرف هم بهت بگما جا نمیخوری، از رفتار انسانها غافلگیر نمیشی، حاشیهی امنت رو سعی میکنی باهاشون حفظ کنی، به این میگن قسمت خوب و منطقی ماجرا که در پی تلخکامی حادث شده برات پیش میاد.. برای فلانی پیام میفرستی که آقا نبودم حالم بده نمیشد توفیق زیارتتون نبود، اصلا نمیبینه، گفت منتظر جوابته که، نه بابا مگه اینقدر بیکاره که انتظارش بشه این که فلان و بیسار.. ناراحت شدی؟ لا ابدا، فقط هر چی جلوتر میرم برام یقینیتر میشه قصّه که ای انسان بدمصّب، تو فقط خودت هستی و خدای خودت، بپا با جفت پا نری توی تالاب تولوب باتلاق سگ دو زدنها برای اعتبار خریدنها برای ایستاده ماندن در برابر چشم و در ذهن انسانها و خود شیرین کردن برای حضرت شیطان و امان... به خداوندی خدا که همین خوی به ظاهر انسانی که انسان مدنی بالطبع است خب به فلانم، چون هست باید به هر نحوی و دلیلی باشه و باشهتر بشه؟! که چی بشه بگه من با دایرهی وسیعتری از انسانها ارتباط دارم و کنش و واکنش و برهم کنش داریم و جمع گرم و صمیمی و اتمسفر رویایی و بارانی و.. بابا تو عجب حیوونی هستی... القصّه این حرفها منافات ندارد با اصل حفظ اخلاق و احترام و زندگی مسالمتآمیز و پیریزی همه چیز بر محبّت. همین هم زر میزنم گوش نده بابا، اه... :)
- ۹۹/۰۷/۱۷