در سوگ اسطوره
از دیروز صدایش را که میشنوم بیاختیار بغض گلویم را میگیرد و تمام وجودم غم میشود، میخواهم بنشینم و های های گریه کنم... این خاصیّت مرگ است، هر چقدر هم حتمی است و آمدنی است، هر چقدر هم میدانی که بی درمان است ولی باز هم به مجرّد آمدن و تحقّقش، انسان جا میخورد، تکان میخورد.. و شجریان و هر آنکس که نامش بلند است با رفتنش بیشتر به ما یادآور میشود که آخرین مرحله همهیمان خاموشی است و مهم این است که ساده نگیریم رفتن را و مهم این است که رفتنمان ساده نباشد که بودنمان قیمتی باشد که برسیم به آنجا که باید... آدمی یاد بیپناهی و بیکسی خودش میافتد و چه خوب است که برگردیم در بغل خدا و بدانیم جز خدا کسی به داد ما نمیرسد... نام شجریان میماند، به خاطر رنگی که به زندگی داده است و جای پایی که در مسیر سبز به نشانهی روشنی صبح از خود به جای گذاشته است.. بیچاره ما که میمانیم و گوشهای کز میکنیم و زانو به بغل میگیریم و تنهاتر میشویم و بیفریادتر و بیداد بر ما که هنوز زندهایم باید به پا خیزیم و به پیش رویم و ساده نیانگاریم و بجنگیم و آرام بگیریم و با کمال زخم و گریه هم چنان بخندیم و نمیریم و خوب بمیریم و خوب زندگی کنیم... آری اسطورهها هم میروند ولی خوب است که در دلها میمانند...
- ۹۹/۰۷/۱۸