در راه مانده
آخ خدا! ای دانندهی نهانها، با چه کسی درددل کنم جز تو... تو میدانی که راه گم کردهام، راه زندگی را گم کردهام، تو مرا میشنوی نه؟ تو مرا میبینی نه؟ نخواستی هم حرفی نیست که خواستنی نیستم، امّا تو مرا ببین، ببین مرا و مرا نادیده نگیر، مرا بشنو و مرا نشنیده نگیر، اشک مرا بگیر و بگیر مرا و دست مرا بگیر.. راه گم کردهام، کسی نیست، نشانهای نیست، تو میدانی راست میگویم، تو میبینی که اشک میریزم، تو میبینی که حیرانم، تو میدانی که به کسی نیازی ندارم جز تو، جز تو که میخوانمت، میشنوی مرا؟ این تاریکی را میبینی؟ سکوت کویر را میشنوم خدا، اینجا تا چشم کار میکند چیزی نیست، افقی نیست جز صدای خس و خاشاک و وزوز باد میان بوتههای بیجان، اینها نشانهی چیست که راه راه توست، به سوی تو خواهم آمد اگر رخ نشان دهی که همه چیز نشانه تو میشود اگر تو ببینیام.. مرا نادیده نگیر، وجودم بسته به توست، همه چیزم برای توست، اشکم را بیاهمیّت نگیر، نگذار هستی به باد دهم و بر آتشی که به جانم فتاده است بنشینم و مات و مبهوت خودم را تماشا کنم و همه چیز را حاشا کنم... خدایا، ای خدای مهربان بیمنّت، ای خدای بخشندهی درگذرنده، پناه بر تو، بگذار لَختی بگریم، کنارم باش، مرا مهربانانه نگاه کن که نیاز من نگاه توست، آه مرا بشنو که جز بی تو بودن دردی ندارم، دردی نیست که به نگاه تو زدوده نشود، از سینهام از چشمانم از خیالم، پاک کن همه چیز را، بپوشان دستانم را با گرمای حضورت، ای خدا، بگذار تنها تو را داشته باشم، کمکم کن که پیدایت کنم، جز تو کسی را نبینم و نخواهم، نگذار به تکلّف زیستن بیفتم، آلوده نگاه اغیار شوم و خاکسار خواهش پستی دنیا... خدایا میبینیام؟ همه بندگانت را دوست داری نه؟ خدایا خدایا خدا، نگذار سیاهی شب مرا هو کند، یا هو یا من لا هو الا هو...
- ۹۹/۰۷/۱۹