عصایی که مار شد
پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۰ ب.ظ
خسته شدم از این حصر خودساخته، از این زندان ملالآور... لحظات استیصال خیلی سخت میگذرد، گاهی کلماتی که سرخوشند را میخوری چون نمیخواهی هرچیزی را به هر قیمتی بگویی تا کار به جاهای باریک گفتن دیگر چیزها نکشد ولی زمانی که نباید بیطاقت میشوی و از خود بیخود که چارهای جز نوشتن و گفتن نیست و اصلا چه میشود و چه میتوان کرد که کلمات حناق بگیرند و آنچه که باید تا همیشه بیرون بیاید و شرش کنده شود؟ یاد شعر منزوی عزیز میافتم: خرق عادت کردم امّا بر علیه خویشتن، تا به گرد گردنم پیچد عصایم مار شد...
- ۹۹/۰۷/۲۴