برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
تا وقتی نیاز، اشتیاق در انسان نروییده باشد، آسودگی است و فراغ بال و سلامت خیال و خاطری خوش، امّا اگر گرفتار آمدی در چیزی، دیگر سخت است رهایی و حال رهایی یک مساله است، قبولاندن این نکته که دیگر اشتیاقی نباید باشد، انکار نیاز نشدنی مینماید. انگار که بخواهی روی دهنهی چشمهای سنگ بگذاری به خیال آنکه خفه شود ولی نمیشود، از جایی دیگر نفوذ میکند و دوباره بیرون میزند و به راهش ادامه میدهد.. این شکل باادبانه و هنری مطلب بود که گفتم، شکل کثیفی هم قصّه میتواند داشته باشد و منظری کاملا متفاوت و عادّیتر که البتّه در دنیای امروز چیز بد و غیر قابل قبولی نیست و اصولا اصالت را آن میگیرند به نوعی _هرچند هم کتمانش کنند که نمیکنند_ که صد البتّه مقصود من و مطمح نظر من نیست.. احساس نیاز تو به یک انسان همین است؛ به آستانهی مرگ ابدی یا زایش نو خوش آمدی. مرگ اگر همیشه در فراق بمانی که نه تنها فراق یکنفر که جدایی از همه چیز و زایش جدید اگر به وصال برسی یا به نوعی خودت را از فراق نجات دهی، فراق از یکنفر تنها نه، از همه چیز... فهمش ساده است ولی زندگی در ذات خود پیچیده است و انسان که اگر عنان یکچیزش در دست خودش باشد، نود و نه چیز هنوز وجود دارد که راست و چپ بپیچدش و در آن بپیچد (و انگولکش کند). آر یو آندرستند بیب؟!...
- ۹۹/۰۷/۲۵