طهارت با خون جگر
خیلی سخت است اینکه بفهمی هیچکدام از رویاهایت نه این زمان که هیچ زمان تعبیری نداشتهاند... عمرت را به چه چیز فروختهای که سربلند باشی؟! عاقبت منزل ما وادی خاموشان نیست؟ چه کردهای پس؟ عملت چیست که فردوس برین میخواهی؟! از خواب برخیز که نه، از خواب برخاستهای، چندی است که چشم باز کردهای امّا چه سود که میدانی برخاستن کاری انقلابی نیست که اگر باشد همه چیز خراب خواهد شد؛ آرام و طمانینه سودی ندارد، جست و خیز کردن بینتیجه است، دیدن باعث گهگیجه میشود، ندیدن دل را کور میکند، انزوا وحشتزاست، اجتماع وهمآلود است... چشم دل باز کن که جان بینی! مگر به همین راحتی است، یک قدم دوقدم، حتّی یک کبوتر به ناچار از گنداب جوب کنار خیابان ارتزاق میکند، پروازت را به رخ چه کسی میکشی... لبخند بس است، اخم کن، با تمام توان اخم کن به آینه و تمام افق و سر در جیب فروکش که حاصلی ندارد غم روزگار گفتن به دیوار، کمی منقبض شو در بازوانت که محتاج آغوش هیچ بنیبشری نباشی، چشمانت را تر کن در سیاهی ظلمت خیال به کوزهی شکستهی آرزوها و نگذار قامت هیچ سروی واژگون در آن سایه بیندازد. از سایهها فرار کن تا صبح را دریابی، زیر خم هیچ منّتی نرو تا خیمهی زندگیات به طرفهالعینی به طوفان حوادث کمر نشکند... گشادگی بس است، قهر کن با باد، قهر کن با رود، قهر کن با سیب مانده بر سر شاخه، روی علفزار دراز بکش و نگذار قاصدک بازیگوشی گونهی نمناکت را پیدا کند... همه چیز را فراموش کن، بقچهی آرزوهایت را جمع کن و به دست ستاره بسپار تا به سفر بینهایت برود.. از خودت حریم نگیر، از خودت نترس، از خودت خجالت نکش، بگذار دست تقدیر تو را به هر تصویر که میخواهد بکشد، زیبا و زشت معنایی ندارد وقتی به استواری کوه باشی و جاودانگی انسان...
- ۹۹/۱۰/۲۱