شادمان باش!
حافظ چه رک و پوست کنده میگه: (شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست) جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت.. من هم به همهی عزیزان و دوستان همین را میگویم، این بیت را خطاب بدیشان میگویم، قشنگ نیست غم خواستن برای دیگری ولی برای کسی که چشم دیدن شادی و خوشحالی غیر را ندارد، شاید چاره این باشد که خود به غم دچار شود که ببیند عالم غم چه شکلی است؛ البتّه نمیدانم، شاید اینکه شادی کسی را خوش نداشته باشی از این باشد که خودت به غم دچاری آنگونه که در حسرت قطرهای چشیدن از شیرینی شربت شادی هستی، سخن درست بگویم نمیتوانم دید /که می خورند حریفان و من نظاره کنم، تصوّر میکنم که منظور حافظ در اینجا بحث حسادت و خوش نداشتن حسودانه نیست، چیزی از جنس حس فقدان و دلسوزی برای خویشتن است، برای این من نیازمند نوعی غبطه خوردن چیز چندان غریبی نیست، اینکه ببینی و بدانی وجودت آگاه است و همچنان محتاج است، مشتاق است و همچنان بیبهره.. گفت پیغامبر که چون کوبی دری، عاقبت زان در برون آید سری (!؟) .. در شرح حال عارفی میشنیدم که چهل سال در پی گنجنامهی مقصود بود، طالب بود، سالک بود، آخر به یک کرشمهی عنایت از هوش رفت، باید کشش باشد، آنقدر جانت را به خویش بخواهد، آنقدر این روح هوای پرواز بگیرد، مانند مرداری بی اختیار، چشم بسته از رسن بالا برود، دستی طناب را بالا بکشد تا عاقبت از چاه برون کشیده شود و در آغوش گرم محبوب تمام جان شود، خورشیدی شود سراسر گرمی، امّا تا آنزمان، ماه خورشیدنمایش ز پس پرده زلف،آفتابی است که در پیش سحابی دارد.. باید سبک شد تا مناعت پرواز زیر پر و بالت بیاید، باید چشم بر هر رقص گیسویی ببندی تا زلف یار تو را از سیاهی بینیاز کند، شب و روزت نورانی شود اگر محبّت محبوب تو را، تمام تو را، قلبت را فکرت را خیالت را اقصا نقاط جانت را در بر بگیرد.. نمیدانم چه شد که این نوشتهام عرفونی شد :) خواستم از شادمانی واقعی بنویسم و از غم، مصراع حافظ به ذهنم خطور کرد، ولی شاید خوانش شعر کوتاهی از دکتر شفیعی کدکنی که درمضمون شادمانی عارف بود، در بالندگی معنا بیتاثیر نبود...
- ۰۰/۰۱/۲۴