اثر
اثری از گشایش نمیبینم.. دست میبرم به زمین و یک مشت برمیدارم، خاک این راه را نمیشناسم!.. هیچ اثری از گشایش نمیبینم.. چشمک ستارهها خاموش شده، تاریکی آسمان و زمین یکی شده، سایهی من با من یکیست، حتّی در این تاریکی سایهی من از من جاندارتر است!.. دستانم را به دور دلم حلقه کردهام، دستانم را به سمت حلقم گرفتهام تا بهتر بشنوم، چشم به پاهایم میدوزم که بیآنکه من بخواهم میروند، جاده کوتاه و دراز است، راه دیدن طولانی است، من در جستجوی اینجایم در آنجا، دستانم را به سمت باد میگیرم، حلقم را در جاده جا میگذارم و چشمانم را جلوتر میفرستم تا بهتر نبینم!.. هیچ اثری از گشایش نمیبینم، زمین با آسمان دست به یکی کرده است و خیال من با جاده و عقلم با دلم و روحم با سایهام و تاریکی با ستارهها و حلقم با خلایی که در باد است و باد با تاب دستانم و پاهایم، پاهایم آنقدر به هم گره خوردهاند که نگاهم را نیش مار نزند... خندهی من پخش در کلّ صورتم، محو ولی پیدا.. چرا؟!..
- ۰۰/۰۶/۱۴