مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

تکرار چندباره هیچ

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

 

 

خیلی دوست دارم همه چیز را پاک کنم، اصولا کناره‌گیری کنم از همه جا و خلوتم را تا چندوقتی تام و تمام کنم ولی حقیقت این است که حال خراب‌تر، تنهاتر، مهجورتر از آنم که اندک فرصتی برای اطّلاع از اینجا و آنجا را نیز از خودم بگیرم! و چیزی که هست با این سرعت و روالی زندگی پیش می‌رود می‌بینم که تا چه اندازه دورافتاده و پرتم از ماجرا و این بسیار ناامیدکننده است.. حسّ متناقضی است، شاید روزی رهایی پیدا کنم از این حال دوگانه که هم میخواهی کسی را اصولا نبینی و هم میخواهی پیش بروی و حتّی از دیدن غریبه‌ها و اتّفاقات نو هم نترسی.. برای ثبت در تاریخ می‌نویسم، چقدر احساس تنهایی و وحدت میکنم با همه‌ی شلوغی که دورم وجود دارد و با همه لطف کم و زیاد و دخالتهای خانواده و دوستان نزدیک.. دوران خوبی نیست آقا، لااقل برای من که اینطور است، نمیخواهم چون برای من خوب نیست بگویم نیست، نگاه میکنم به دور و اطراف دیگه، اگر رنگی بود لااقل دلخوش بودم که حال خوش و امید در جای دیگر میتواند وجود داشته باشد! نمیدانم، شاید یک اتمسفر غم انگیز و یک لحاف بیچاره کننده بی آنکه بدانم دورم کشیده شده ولی نه، شاید تقصیر از نگاه نافذ من است که به دل هر سنگی هم نفوذ میکند و ادراک میکند پوچی مشهود در هر چیز را... چرا برای یک ثانیه هم که شده نمیتوانم بیخیال غم و مشکل شد؟ نه اینکه نفی کرد که آسوده بود! شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش، که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش! ایکاش خیلیها را نمیشناختم، چشم و گوش بسته‌تر از این حرفها بودم، خودخواه‌تر از این حرفها و واقع‌بین‌تر از این حرفها بودم، کاش در خلوتم مضطرب کسانی نبودم که اصولا من را آدم چندم زندگی‌‌شان هم نمی‌دیدند، ایکاش همینقدر هم رفاقت نمیکردم با خیلیها تا در این دوران فسردگی و خمودگی و مهجوریّت چشم به محبّتشان و یادکردنشان نداشتع باشم، که خودم را مسئول عالم و آدم نمی‌دانستم با اینکه می‌دانستم من کاره‌ای نیستم اصولا! من هیچکاره‌ی زندگی خودمم چه برسد به زندگی دیگری! چه دانم‌های بسیار است به قول همایون، باید یکجا این درد مداوم را قطع کنم، یکجا برای همیشه فراموش شوم و دلسرد شوم از داشتن و بودن خیلی از انسانها و آرزوها در زندگی‌ام، باید به این افراط و به این پوچ‌انگاری نود و نه درصدی تن دردهم ولی ولی ولی گمان نمیکنم باز اوضاع تفاوت چندانی نکند، مساله ریشه‌ای‌تر از این حرفهاست... از این برادر احمقم که حرفش را نمیزند سخت ملول و ترسانم، از برادر که نیست، من خودم را بین آن دو می‌بینم، جمله‌ها کوتاه میشود، کار به اینجا که میرسد جمله‌ها تک‌خطّی میشود، انگار سیطره پلیدی و تاریکی به تمامی در زندگی‌ام سایه انداخته، گفتم که، کسی را دوست داشتم که نه در این شهر که اصولا به آنسوی عالم رفته است، دوستانی که هر یک به نقطه‌ای از این کهکشان می‌گریزند و انسانهایی که هر یک پابند دامها و مشکلات خود هستند، با این همه به راستی چه صحنه محشری است و جایگاه من در این تصویر چقدر بغرنج و مصحک است! مردی کلاه به دست که کبوتری بر دوشش است و ناودانی که بالای سرش و گربه‌ای به زیر پایش و دیواری که نوشته، احمق سر جایت بایست! این عکس خیالی چه میخواهد بگوید؟! شاید همه چیز ساخته و پرداخته ذهن مریض من است که اگر اینگونه باشد، اگر تمام مسئولیّت مصیبت تنها به دوش من باشد، آه که وضع دیگر خیلی بد می‌شود! دیگر امید به بهبودی سخت و رو نمودن بخت سخت می‌شود! باید بنویسم، باید هزار صفحه بنویسم بلکه یک پرده از آنچه در فکرم نو به نو می‌افتد و تکرار می‌شود را پاره کنم، پاره که نمی‌شود لااقل به گوشه انباری پرت کنم و تا برگردد لمحه‌ای آسوده باشم... هیچکس گوش شنوای تو نیست، خداراشکر، خداراشکر، خداراشکر... با اوضاع کارم به کجا میکشد؟ و اصولا چه اهمیّتی دارد که به کجا باشد!؟ نگرانی من از این غلبه‌ی بی‌اهمیّتی بر من است!...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی