مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

با کمال نابودی نبودی

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

 

 

خسته‌ام ولی پابرجا هستم هم چنان! خسته‌ام از اینکه فکرم به جایی نمیرسد، خسته‌ام از این سکوتی که گرفتارش هستم و سکون همراهش نیست، من سزاوار مرگ هم نیستم... خسته‌ام از اینکه نمیتوانم حرفم را به کسی بزنم چون خودم هم نمیدانم چه باید بگویم، خسته‌ام از توالی فرار کردنها، دم به تله ندادنها، صبح شب کردنها... خسته‌ام از اینکه می‌شناسی‌ام و خسته از اینکه نمی‌شناسی‌ام! خسته‌ام از اینکه به روزی چشم بدوزم که میدانم چیزهایی را به دست خواهم آورد که دیگر ارزش امروزی را برایم ندارند و چیزهایی را از دست خواهم داد که به گمانم لنگر استقامت امروز منند! نمیخواهم سمت کسی بروم، نمیخواهم با کسی عجین بشوم، تو میخواهم اسمش را بگذار درد تنهایی،‌ هر چه به مغزت خطور میکند را حواله‌ام کن ولی تو هم به اندازه و شکل خودت تباهی، من میدانم، من میدانم... خسته‌ام ولی نیستم، امیدوارم ولی نه به چیزی، انتظار دارم ولی نه از کسی، دل آشوبم و آرام... میخواهم این خطوط ثبت در تاریخ نشود، یادم برود، از یاد ببرم این روزها را به خاطر فردا، فراموش کنم چیزهای مسموم را، این حال بدی که رزق هرروزه‌ی من است، از این تکرار اجباری بی‌معنی، خسته‌ام از زندگی که انتخاب من نبوده و نیست، نمیدانم اصلا، اگر دورکعت نمازی هم بخواهم، گاه از سر توحید و وجد، گاهی ولی ازسر وظیفه است که خدا را چه نیازی به این نماز و من را چه حاصلی از این شکستگی... از تک تک‌تان فراری‌ام ولی دوستتان دارم، خسته‌ام از این دوست داشتن انسانی و احیاسی، خسته‌ام از خودم که نمی‌توانم از پوستم بیرون بیایم و جور دیگری شوم.. برایم مهم نیست، خودم نمی‌توانم انگار با خودم کنار بیایم، در حالیکه من تنها رفیق و همراه همیشگی خودم هستم، خودم را در خواب می‌بینم، خودم را پیاده قدم می‌زنم، خودم را سریع با استکان چای بالا می‌کشم، خودم را هر صبح با تکلّف می‌پوشم و خودم را به خواب می‌زنم و هم چنان کسی نیست که دستش را برای همیشه به دوستی به سمتم دراز کند و مرا بشنود و این منم که خودم را میشنوم و از خودم فراری‌ام! نه از شرم، نه از ننگ داشتن که مرا دیگر ترس از نام و ننگ نیست... هر چه بیشتر میفهمم، در معنا غوطه‌ور میشوم، در تنهایی‌ام غرق(تر) میشوم، عمیقتر میشود در خستگی، در خستگی در خستگی.. تبریک، خودت را نابود کرده‌ای!... می‌خواهم ویرانه بمانم، این خواستن زیرپوستی، دست من نیست این نخواستن، من خودم را نابود کرده‌ام، سایه‌ای از من نیست، من تماما ویرانی‌ام و هم چنان دنبال زیستنی آنی‌ام، باید بمانم یا بروم، خودم را کجا بتکانم تا سبز نشوم بار دیگر، از تلاقی شکستگی‌ها چندپاره است آینه‌ام، من آینه‌ای بی‌نورم، تاریکی را می‌نمایانم در کمال صداقت و یکراستی که هیچ فایده‌ای به حال خودم ندارد، باید بنویسم برای خودم، با خودم مهربان باشم، به خودم زمان بدهم، خودم را باور داشته باشم، هیچکس با من واقعا مهربان نیست...!..

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی