غمباد
سلول به سلول تنم، مولکول به مولکول مغزم، ذرّه ذرّه از وجودم... دیگر نه، غمباد هم بگیرم حرفم را برای خودم نگه میدارم و به کسی و جایی نمیگویم.. چقدر شکستهام در خلوتم، واقعا با خودم گفتم دیگر چیزی ننویسم و دیدم چقدر از خیلی جهات بهتر است! درد مانند موریانه کم کم همه هستیات را میجود ولی حداقل هر دم شعله به وجودت نمیفتد و از این حیث خیالت راحت است از دیگران و خودت! در این راه تا همهی آنجا که باید بروی از این راه مماس با افق، تنها خودت هستی و سکوت خودت و متانت قدمهای شکستهی خودت! همین دیگر، نه اینکه به گوشهای بخزی، راهت را میروی، منتظر کسی نمیمانی، دل میبری از هر کس و هر پیشامد، آمدنیها میآیند، رفتنیها میروند، اتّفاق افتادنی بیآنکه تو بخواهی یا نه به وقوع میپیوندد! بله، دیگر از ته دل نخواهی خندید، اگر هم بخندی در عمقش ریشه در این باور دارد که هیچ چیز ماندنی و پاییدنی نیست، یک تسلیم غمآلود ولی واقعی!... من هستم، کم و بیش، میدانم که بودن و نبودنم در چرخه هستی توقّفی ایجاد نمیکند و چندان موقعیّتم محلّی از اعراب ندارد و شاید فرقی به حال خیلیها نکند که همینطور است، شاید بتوانم کاری بکنم برای دل خودم و حقیقت خودم و شاید رنگی از من باقی بماند و همه چیزم بر باد نرود و دود نشود و نیست نشود بعد رفتنم... باید در سکوت و تاریکی هم زنده بمانم چون چارهای جز زندگی ندارم، امید واژهی حقیری است ولی باید دلخوش باشم به آنچه رقم میخورد... فقط مصیبت این است که چقدر توان دارم برای تغییر و بهبود آنچه که به دوشم است.. چقدر بهره و به قول شمایان شانس همراهی مهربانانهی بخت را دارم! آیا میتوانم در راهی که باید گامی که باید را بزنم یا نه نمیدانم! ولی یکچیز را خوب میدانم که آخرالامر در صحیفهی هستی رقم نمیماند، به قول حافظ و خب بیایید خودمان را گول بزنیم و دلخوش باشیم به چیزهای کوچکی که داریم.. بگذریم، دیگر بس است، دیگر بس است (مسخره بازی!)... غمباد گرفتهام و دیگر بس است به تب و تاب زدن...
- ۰۰/۰۷/۱۰