عمر رایگان
صبح فردا به شرط حیات(!) در تشییع یکی از آشنایان به خانهی ابدی از منزل عزیمت میکنیم به جایی!.. تلخ است و سخت است نبودن و دیگر ندیدن کسی که لبخندش را دیدهای و محبّتش را و آرامشش را... زندگی بیرنگ، بیصدا، در این روزها خیلی سعی میکنم معنایی بیابم، رنگی عاریتی به روزها و شبهایم بزنم بلکه گذران عمر راحتتر و تحمّل فشار و سختیها و اضطرابها و هیجانات سراسر تیره ممکنتر(!) شود.. نمیخواهم بد بگویم از آنچه هست، بارها گفتهام که شکرگزار نعمات الاهی هستم ولی حالی که اغلب بدان دچارم قابل کتمان یا انکار نیست..! احساس عجز میکنم در تعویض این حال، هربار که فکر میکنم جور دیگری هم میشود رفتار کنم و یا اصلا معنا و هدف اصلی زندگی من در چیست این عجز بیشتر هم میشود! هنوز در فکر اینم که چه کنم یا چه باید بکنم حال آنکه جوانیام از نیمه میگذرد و... نهایت میبینم که خستگی به تمامی سیطره پیدا کرده بر تمامی وجودم، جسمم، روحم و قلبم... گاه روزها میگذرد و هیچ خبری از دوستانم ندارم، کلا از هیچکس خبری ندارم، رنگ محبّتی در هیچ جا نمیبینم، دیداری با غریبهای ندارم که مرا به زندگی امیدوار کند.. تنها ادامه میدهم بیآنکه بدانم چرا و چطور! کتاب میخوانم آنقدر که تمام اتاقم پر از کتاب شده، کتاب از سر و کولم بالا میرود، عمیقا با خودم در خلوت و جلوت فکر میکنم، با دیگران به مجرّد فرصتی به گفتگو مینشینم و نظرشان و نگاهشان دربارهی زندگی را جویا میشوم امّا چیز خاصّی حقیقتا عایدم نمیشود جز فرصت هم صحبتی! اکثر ما گرفتار درد نان و نیازهای روزمرّه و اوّلیّهی مان هستیم! دقیقا در چنین فضایی خلّاقیّت و شکوفایی چه معنایی دارد و چه امکانی دارد، در افکارمان عمیقتر میشویم، در تنهاییمان و در ظلمات هستیمان، بله، ولیکن این درد خستگی کجا و رعشه از اصابت نور به پوست کجا؟! گرمای نور به تن لختمان بگیرد و بچسبد و دردهایمان را تسکین دهد و قولنجی بشکنیم و سرما را از گوشتمان فراری دهیم و لَختی بیاساییم... کاش به رایگان میشد و کلا میشد معنای این زندگی به رایگان از کف رونده را فهمید!...
- ۰۰/۰۷/۱۵