راه درازی تا ناکجا
درستتر آن است که انسان احساساتش را نگه دارد برای کسی که اهمیّت میدهد، دوستیاش را به کسی نشان دهد که حرمت دوستی میداند...! حیف که اینها را خیلی دیر فهمیدهام، تا آنجا که تا بلغت الحلقومم در منجلابِ نمیدانم چه، نمیدانم اسمش را چه چیزی باید گذاشت، گردنم گروِ نمیدانم چه چیزی باید گذاشت است...! ایکاش این من برای یکساعت هم که شده من نبود، شاید باید همین برکنار بودن را تمرین کنم، اینکه انسان همین زندگی روزمرهاش را پیش ببرد شاهکارکرده است...! کاش خود خدا مرا از جهالت دربیاورد، وگرنه نمیدانم این اسمش را چه باید گذاشت آخر سر ذرّه ذرّه مرا آب میکند و از تاب و توان خواهد انداخت..! برای فهمیدن تنهایی، برای فهمیدن، تنهایی، برای احساس کردن تنهایی، برای احساس کردن، تنهایی... کاش انسان تنها باشد و واقعا هم تنها باشد، کاش میشد احساساتی که نادیده گرفته شدهاند مانند توپی باشد که ناغافل به حیات همسایه افتاده، میرفتی در میزدی و میگفتی آقا ببخشید خانم ببخشید، این توپ احساسات من را ندیدهاید و او اگر تغافل میکرد میگفتی آهان، همانکه گوشهی باغچهیتان افتاده، بیزحمت بهم پسش میدهید و او حالا از روی شفقت یا عصبانیت توپ احساست را، این دل لامصب بی جرمت را که به دست سادگی تو افتاده، میآورد به دستت میداد و یا سوراخ میکرد و به صورتت پرتاب میکرد و در را محکم میبست، لااقل لاشه توپ به دستت میرسید و مطمئن میشدی که به خودت باز گشته...! کاش انسانها مهربان بودند، صادق بودند و من ننگم میآید از اینکه انسان بنامندم وقتی هیچکس نه صادق است و نه مهربان!... حقیقتا من انسان خوبی نیستم، به خصوص چندمدّتی مچاله در خود از دردهای کاری مرموز جای جای وجودم هستم، نمیدانم چه باید بگویم، تنها اینکه خستهام، به پیر به پیغمبر به همین سوی چراغ و جادهی خراب خستهام، خستهام از این وادادگی و خستهام از این بیچارگی و فرار و دویدن در یک متر در یک متر، موقعیّتم وضعیّتم نه آنقدر بد است و نه طوری که بگویم خوبم، به مفتضح ترین حالت معمولیام و تنها و خسته... هر چند برای هیچکس مهم نیست، امّا برای ثبت در تاریخ مینویسم، شاید یکروز برگشتم و این سطور را خواندم و لبخندی زدم، شاید روزی بیاید که حالم بهتر باشد، وجودم وابستهی این و آن نباشد، وجودم قدری حال خوب کن هم باشد...! تا آنروز گمان میکنم راه درازی در پیش دارم و چیزی که بر من مستولی است این است که نه، من قدرت رسیدم به آن نقطه را ندارم، شاید تمام جهاد من این باشد که با خودم و فلاکتی که دامنگیرم است کنار بیایم و قدری از خودآزاری و فهم مداوم رنج تکراری بکاهم، باید از تعصّب خوبتر شدن بکاهم و راضی باشم به همین حالت مزخرف و چیزی که نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت... زود است، دیر است، نمیدانم، زندگی همین چرتی است که در آن گیر افتادهایم و نفس نصفهای میکشیم، نصیحت من به شما، اگر حالتان خوب است محکم بچسبید، به سودای حال بهتر یا با ترس از بدبینی و حسادت این و آن خرابش نکنید... یاد روزهایی که حالم خوش بود و طینتم صاف و احساساتم شفّاف و امیدم براق به خیر، مخلص کلام یاد روزهایی که سادهتر دل میبستم به فریب جادوی زندگی و زودتر خر میشدم از لبخند این و آن به خیر، یاد روزهایی که نمیدانستم منزل اوّل و آخر و همیشگی من جای دیگری است نه حوالی این من دردآلودهام به خیر... نه به خیر نه، تنها یادبودی بود بر نعش عزیزانی که از دست دادهام، پارههای وجودم... روزگار به کام، عزّتتان مستدام...
- ۰۰/۰۸/۱۵
سعدی یه غزلی داره که میگه:
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم...👌