ته خط
شنبه, ۴ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ
لیاقت هیچ چیز را نداری، لیاقت زندگی، نفس کشیدن حتّی... خستهام، گمان میکنم به نقطه آخر راه رسیدهام و بی حرکت و ترسی روی سنگی نشستهام، تنها برای خودم و نگاهم را به هیچ جا دوختهام و قلّاب فکرم را به خودم چسباندهام، خیالم به خودم نگاه میکند و فکرم مرا برانداز میکند، رفیق تو کیستی؟ هر سه در سکوت کنار هم نشستهایم و به هیچ جا نگاه میکنیم در حالیکه بازویمان را به زانویمان تکیه دادهایم، دوشادوش.. خیالم گاهی کامی از سیگار میگیرد و فکرم با انگشتانش ور میرود و من سرم را میان دو کف دستم گرفتهام و غصّه میخورم؛ به من نگاه میکند خیالم و بعد نگاهش را به افق میدوزد!...
- ۰۰/۱۰/۰۴