هواشناسی ۴
امروز هوا نه چندان سرد و نه چندان گرم، بلکه تا حدودی معتدل بود! بیشتر در حال و هوای خودم بودم و آنجا که نبودم سعی کردم که سخت نگیرم و راحتتر با قضایا کنار بیایم که راهگشا هم بود! حال که مینویسم امّا حالت خوبی ندارم، صبح هم که از خواب بیدار شدم همینگونه بودم، حالت از خود بیخودی که نمیدانی از کجا میآید و یا چطور باید با آن کنار بیایی! مجبوری نادیده بگیری ولی نمیشود، احساس لعنتیای که انگشت روی نقاط حسّاس میگذارد، تا آنجا که تو را در حقیقت زندگی دچار چالش کند و گوشه ذهنت بلوایی درست کند که آخرش که چه، آخرش چه چیزی است، تو کجا هستی و هزار سوال خوانده و ناخوانده که چه و کجا و چرا! استغفار میکنم از چیزهایی که شنیدهام امروز، کاش به قول گفتنی ما شریفتر به هم نگاه میکردیم و احترام بزرگترها را نگه میداشتیم! از این وضع بلاتکلیفی خستهام، از بعضی از دوستان دلگیرم و با خودم شرط کردهام که تا قدمی به سویم برندارند دیگر یادی از ایشان نخواهم کرد! کاری به کارشان نخواهم داشت، انگار نه انگار اصلا وجود داشتهام! اصلا چه فرقی میکند باشم هم!.. جملهی طلاییای که امروز به آن برخوردم و بیربط به این معنا نیست: آنها که برای از دست ندادنت تقلّایی نمیکنند، احتمالا هیچوقت دوستت نداشتهاند! (احتمالا را خودم اضافه میکنم، از روی احتیاط! درحالیکه نوشته بود، "هرگز" تو را دوست نداشتهاند!)... هرچند روزگار راحت نمیگذرد، روز و شبم به هم متّصل است و به نوعی مسلوبالارادگی و بردگی نام خوبی است بر این روزهایم امّا احساس حیف نون بودن میکنم! میدانم که هیچ شرایطی توجیه خوبی برای توقّف نیست امّا من حقیقتا خستهام و امیدی ابدا به چیزی ندارم که بخواهم تحرّکی برای رسیدن به آن در خودم ایجاد کنم، دلسردم، در یک کلمه دلسردم دلسرد.. جالب اینجاست و جای عجب اینجاست که حتّی از شکوفهی هر گل امیدی هم به نوعی میترسم و دلم میخواهد تا آنجا که میشود فرار کنم و اجتناب کنم از دیدن هر صبح کاذبی، انگار که فهمم شده باشد حقیقت بالا و پایین زندگی همین چیزی است که به آن دچار شدهام، از دست دادن و احساس از دست دادن!... بودن با من سم است، میدانم چرا خیلیها دورم زدهاند و فراموشم کردهاند و میدانم تا چه اندازه دل چرکینم از خیلی چیزها و نگرانی این روزهایم تنها اطرافیانم هستند، من به کسی نیاز ندارم، جز خدا چشم امیدی به کسی ندارم و جز به اندک به چیزی بیشتر از این دنیا چشم ندارم، دروغ نمیگویم، همهی اینها هست و ترسی از رفتن نیست با اینحال همچنان دلم راضی نیست و خوشدل نیستم...! وقتی کسی را دوست داری و او نه تنها التفاتی نمیکند که حتّی به چپش هم نمیگیرد میشود این! ما آدمها بازیچهی احساسات و دودوتا چهارتا کردنهای بچّگانهیمان هستیم، خودمان را گول میزنیم که فلان و بهمان است، درحالیکه زندگی در ذات خودش هیچ چیز ویژهای برایمان تدارک ندیده است و شاید وقتی این را بفهمیم دست به ویژه بودن و کارهای خارق العاده بزنیم که فلسفهی شخصیمان است! آخرش میشود اینکه برای ارضای گرسنگیمان کاسهی دریوزگی به سوی هر بی سر و پایی بگیریم و در سطل زبالهها دست به اکتشاف میزنیم و برای یک پلّه بالاتر ایستادن زمین را با زمان به آسمان میدوزیم تا دوثانیه ناممان پررنگتر و درخشندهتر بر تارک زبانهای سرخ این مارهای چنبرهزدهی حسود اینجا و آنجا برده شود! حاشا و کلّا از این حماقت و سادگی! فلان کسک فلان گفت، به جهنّم که گفت، فلان کسک بهمان کرد، به نار صقر که کرد، گه خورد، وقتی هیچکس در جای خودش نیست و تاج و عمامه کارشان یکیست، وطن و غربت زهرش یکیست، مرگ و حیات ثمرهاش یکیست، من یکی ریدم به سر قبر، لاالهالاالله، میخواهم بگویم از آدم ابوالبشر تا حالا که احتراز میکنم از این جسارت! خاک بر سر چون تویی و چون منی که به یاد نمیآوریم کجا بودیم و به کجا خواهیم رفت...
- ۰۰/۱۰/۱۳