مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

سهل ممتنع

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

متن‌های منتشرنشده ۱۴۰۰:

 

 یک لحظه میان این سکوت ممتد، گمان میکنم به حقیقت تنهایی رسیده‌ام، از اینکه هیچوقت این تنهابودنم با آمدن و رفتن هیچ آدمی پر نخواهد شد، از این فکر ته دلم فروریخته امّا همزمان طمانینه‌ای هم پیدا کرده‌ام، هیچ اصراری برای هم‌صحبتی با کسانی که یکزمان میشناختم نداشته باشم، تا آنجا که میتوانم هیچ انتظار از رفتار بعدی هیچ کس به روش استقرای رفتارهای گذشته‌اش نداشته باشم و از همه مهمتر تا آنجا که میتوانم خوبی را در لحظه نگه دارم تا نه کسی را متوقّع کنم و نه خودم را زیر بار مسئولیّت قرار دهم...! به هر حال این حالتی است که بدان دچارم و از آنجایی که نه دیگر برایم مهم است چندان که دیگران چه فکری میکنند و نه آنقدر دیگر حوصله‌ای خلق یک رفتار متهوّرانه را از خودم دارم، گمان میکنم به یک بی‌دست و پا شدن عجیب در برابر زمان دچار شده‌ام و همین باعث میشود نسبت به آینده‌ای که قرار است شبیه امروز و بدتر از امروز باشد احساس ترس کنم و از این آشفتگی و این عدم اطمینان و هدررفتگی و هدر دادن هر ثانیه سخت و سهل نگرانم و نگرانم و اعصابی که خرد است و میدونی بذار خودمونی بهت بگم هر چند این معنایی نیست که میخواهم منتقل کنم ولی واقعا همه چی به طور خاصی چرت و مسخره است، سخت است گفتن این مساله وقتی فرصت ابراز این معنا را نداشته‌ای بدون هیچ قضاوت و برچسب زدن از جانب خودت و دیگران، خسته‌تر از اینیم که برای هم کاری کنیم، نه؟ اینطور نیست؟ خسته‌تر از اینیم که جایی را برای کسی دیگر باز کنیم، در بستر مکدّرمان آرمیده‌ایم و به ایستادن بعد از مرگ امشبمان فکر میکنیم، اینکه صبحانه را چه کار کنیم، مصیبت کار را چه کنیم و چگونه از خستگی عصر به آغوش خواب نرویم آنگونه که چشم باز کنیم و ببینیم چقدر زود شب شده است و دوباره چقدر همه چیز به نرسیدن و نشدن مایل شده! میدانی، خستگی هست و همزمان میتواند نباشد، این خیلی عجیب و غریب و مسخره است، از شعر سعدی سهل و ممتنع‌تر است، یکجور غریب دیرآشنا که حال میبینی همیشه با تو بوده است! حقیقتا خسته‌ام از نگفتن و ننوشتنی که میدانم اگر نبود هم اتّفاقی نمیفتاد، در کل فرقی نمیکند، انگار این نقص به تو برمیگردد، اسم جنگ رویش است ولی جنگ را تک تک سربازان شکل میدهند، وقتی تیر به مغزت اصابت میکند دیگر فرقی ندارد تانک از رویت عبور کند یا نه، دیگر برای تو تفاوتی ایجاد نمیکند که دشمن در پیش پایت به زمین بیفتد، چه کسی شکست بخورد یا پیروز شود! دچار درد افسردگی‌ای هستیم که این جامعه‌ی لعنتی به سرمان هوار میکند، ما دشمن چه چیزی هستیم جز خودمان، من باید با شب سنگم را وا بکنم تا نعمت روز نو را از دست ندهم! بیهوده است این حرفها، کسی پذیرای من نیست و نه من خالی شدن را بلدم، مزخرف است، این کلمات به درد من نمیخورد، درد مرا نمیگویند، من آنقدر مظلوم و متروکم که کلماتم نیز راه خودشان را میروند، کاش کمی بیشتر شبیه زندگان باشم حال که نمرده‌ام!.... این تنها نجوایی میان سکوتی ممتد... پریشانم و برای کسی مهم نیست، حتّی برای خودم!...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی