داب ما این بود (۲)
به این فکر میکردم که اگر ما ادبیاتمان اینقدر غنی نبود، حرف زدنمان اینقدر قشنگ و آهنگین نبود و سر هر چهارراه شاخه گل و فال حافظ تقدیممان نمیشد، چه بسا در صدد این برمیآمدیم که زیبایی را به نحوی دیگر، بهتر، خلّاقانهتر با رفتارمان، لبمان و نه زبانمان، نگاهمان و نه عینکمان و دستانمان و نه جنس آستر لباسمان به همدیگر نشان بدهیم! ما ایرانیها استاد غزلسرایی و واژهسازی و قافیهپردازی هستیم ولی عملا از رفتار محبّتآمیز تهی هستیم، اصلا سردرگمیم چگونه عشقمان را بروز دهیم، اصلا نمیدانیم چه چیزی نامش محبّت است و نحوهی ابراز محبّت چگونه است و در چه صورت حتّی اگر نیّتمان از روی صلاح و فلاح و محبّت باشد عملمان میتواند دقیقا کارکرد متضادی پیدا کند! یک نمونه مثال سادهاش رفتار مادران و پدرانمان که گاهی بدترین ظلمها را در قامت تربیت و خیرخواهی و بدترین ضربهها را به سلامت روان کودک در لباس محبّت درمیآورند و هیچ ابایی ندارند از این بذری که در بطن ذهن و روح و سینهی کودکشان میکارند و عاقبت هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت! همین کودک فردا روز در برابر بچّهاش مستاصل خواهد بود و همین سرباز فرداروز در برابر زیردستش و این چرخهی معیوب همچنان تکرار میشود تا مگر کسی از روی آگاهی و دردمندی برخلاف عقدهای رسوب کرده و فکر زنگاربسته حرکت شجاعانهای را رقم بزنم و شکست بخورد و به سبب خلاهای شناختی و تربیتی افراد مصلح این روند شکست روز به روز تکرار شود تا در آتیه مگر یک قدم تغییر صورت گیرد و یک رنگ از تزویر کم شود!...
- ۰۱/۰۲/۲۲