مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

باورم نمیشود...

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

 

نمیدونم چی باید بگم، زبانم قفله مغزم قفله، گیجم، قابل هضم و باور نیست برام، انگار یه ضربه پتک محکم به مغزم وارد شده، انگار این یه کابوسه که درست نمیفهمم چی به چیه... باورم نمیشه یکی از بچّه‌های خدمت خود... کرده... خدا صبر بده به خانواده‌اش.. یه جوون پرپر بشه اینطور، چه بلایی بالاتر از این.. خدا لعنت کنه از صدر تا ذیل این نظام فاسد آدم‌کش مستبد.. از وقتی شنیدم خبر رو همه چی برام خاکستریه انگار... یه ماتمی به دلم افتاده بود از ظهر... خدایا به داد ما برس، به داد این مردم برس، به خودت و عزّت و جلالت دستی از آستینی بیرون بیاور و رقم این دفتر پرمغلطه رو به گونه‌ای دیگر رقم بزن.. خدایا، این خدا خدا کردن ما و تو را خواندن ما از استیصال است، به موسی گفتی که اگر فرعون یکبار مرا میخواند جوابش را میدادم، چه رفته است بر ما که هر چه تو را میخوانیم روز به روز در تاریکی و بلا بیشتر فرو میرویم.. ما بدیم ما عنیم چقدر تقاص پس بدهیم برای زندگی‌ای که نکرده‌ایم؟! خدایا این خدا خدا کردن ما تا حدّی است، ما امیدمان به توست و نه خودمان، حالمان را خوش کن، نگذار دیر شود، خیلی خیلی دیر، دست ما کوتاه است، نگذار نرسیم و نفهمیم... خدایا پناه بر تو، می‌بینی چه بلایی است، میبینی انسان بودن چقدر دشوار و سهمناک است؟! خدایا پناه بر تو از تاریکی و سختی و سردی تاریکی... خدایا صبر بده به قلبهای ما... امیدوارم حال تو خوب باشد دوست جوان مظلومم، باورم نمیشود اینگونه خودت را از بین بردی، اینگونه در هم شکستی؛ آری نهال عمرت هنوز شکوفا نشده بود.. میخواهم برایت گریه کنم، میخواهم برایت زاری کنم زار بزنم و در بیابان تفتیده عزاداری کنم.. چه شد چه شد چه شد.. خدایا صبر بده به قلب دوستانم، به قلب زار و ناتوان و جوان ما، به چه کسی پناه ببریم، یقه‌ی چه کسی را بگیریم.. از تو چه پنهان دیگر ناامیدیم از امیدواری، ناامیدیم از خودمان، دوست جوانم این چه بلایی بود که به سر خودت و ما هوار کردی.. این چه مصیبتی است که اینگونه مرگ دست افشان بر بام خانه‌های ما به شادی میپردازد... به چه کسی پناه ببریم اگر تو ما را نمی‌شنوی!... انگار باورم نمیشود، نه دیگر هیچ چیز باورم نمیشود، انگار کابوس زندگی حتمی ماست، تعجّبی ندارد که اینگونه بهت‌زده‌ام... به تو گفتم سخت نگیر، به چشمان نگرانت لبخند را هدیه دادم که خودت را نباز، تو مردی مرد راهی، تف به آنان که گفتند مقصودشان از این فلاکتی که ما را دچارش کرده‌اند مرد شدن ماست... من از تو عذر میخواهم، حالت خوب است؟! حال که این کثافتکده‌ی دنیا را ترک گفته‌ای و بر این سیاهی تفو زده‌ای؟! امیدوارم دیگر بیشرفی نباشد که تو را بازی دهد و با احساساتت و روح لطیف و خاطر نازکت بازی کند... نمیتوانم ببخشم، نمیتوانم هیچکس را من جمله خودم ببخشم، برای این زندگی که میکنم، برای این سکوت، برای این فوران فقر و ذِلّتی که هرروز در کوچه و خیابان میبینم، برای این حقارت و زندگی کوچکی که دچارش هستم و این انزوا نمیتوانم خودم را ببخشم... مرگ پشت مرگ و بلا پشت بلا، دور است که بگویم خدا نظری به ما بکن.. من که باشم که بگویم.. دوست جوان من...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی