افکار باطل
بدترین حسّ دنیاست اینکه میبینی، انگار در یک برهوت رها شدهای، میبینی بیاعتنایی همهی کسانی که گمان میکردی میتوانند دستی به سویت دراز کنند یا لااقل دستی که تو به سویشان دراز کردهای را پاسخ بگویند! حقیقتی است، دیگر توانی در خودم نمیبینم، نزدیک شدن به انسانها را بیهودهترین کار میدانم، شاید این خاصیّت اتمسفر این دوره و زمانه است، هر چه هست لااقل من یکی دچارش شدهام، دیگران را نمیدانم، هر که بتواند خودش را رهایی بدهد و ذهنش را از این فکر بیهوده آسوده کند برد کرده است! گاهی ایکاشهایی در ذهنم شکل میگیرد، ایکاشهایی که هیچ حاصلی ندارند و صرفا ساخته شدهاند برای خراب کردن همان ویرانی برپامانده، خیلی سعی میکنم خیلی سعی میکنم به آن من دیروز برگردم گرچه میدانم ایدهآل نبود، اینکه ببینی جز در مسیر نابودی و محو شدن قدم نمیگذاری حس بدی است، اینکه میدانی سخن گفتن در چنین جایی از تنهایی و استیصال تو برمیخیزد، اینکه میدانی مشکلی برای ادامه دادن نداری ولی نمیدانی چگونه میشود که همچنان بر زمین ماندهای، اینکه میدانی چیزی از دیگران کم نداری، اینکه میدانی زندگی تجربه کردن تلخیهاست پس چارهای نیست جز از خاطر بردن تلخیها، اینکه میبینی در جستجوی عشق بودهای ولی اینقدر دست خالی و خام قدم زدهای که تنها خودت را خراب کردهای، کسی اهمیّت نداده و نمیدهد، اینکه میبینی هیچکس را نمیشناسی انگار، ارزشها واژگون شده، اینکه میبینی تو هیچوقت مشیات بر انکار و رد کسی نبوده ولی این دلیل هم نمیشود که احساس نزدیکی با کسی بکنی و کسی و کسی تنها تماشاگر ویرانیات نباشد، واقعا هیچ واقعا، اینکه شاهد باشی که انگار داری تباه میشوی، روزت شبت و چقدر احساس غربت و دلتنگی میکنی برای هیچ، میخواهی بروی در تنهایی گم بشوی و گریه کنی و هیچ کار مهمّی نکنی، بخوری و بخوابی و بخوابی و بخوابی و بمیری و آنگاه بدانی که هیچ است همه چیز...
- ۰۱/۰۳/۱۸