هیولای اولی
چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
نیستم ولی دوست دارم بگویم بیزارم از همه، انگار هیولایی در وجودت رشد میکند یا چون سایهای در تاریکی رنگ میگیرد و سیاهتر میشود و تو میترسی، میترسی از خودت و از همه که جز یاری و قوت دادن به این هیولا کاری از دستشان برنمیآید! چقدر بد است که ببینی حاصل همهی احساساتت هیچ بوده است، عمرت هیچ بوده است و بدتر از آن احساست این باشد که اگر خلاف این هم رقم میخورد باز هم هیچ بوده است! چقدر بد است این حس دلزدگی و بغض در گلو که هر چه رنگ و امید زیستن را مغلوب سکوت بادگونهاش میکند! ایکاش همین باور بود تنها همین بود، امّا تو میدانی اشتباه است، فکرت و قلبت مردان دنیادیدهای هستند که منطق خودشان را دارند و این جدال، امان از این جدال درونی... بگذریم که همین هم بیهوده است، تنها مینویسم که غمباد نگیرم...
- ۰۱/۰۳/۱۸