یادداشت شبانه (۱)
حقیقت این است که حوصلهی هیچ چیز را ندارم! مستعدّ جنگیدنم و هم گریختن، بخشیدن یا رودرروشدن، شاعرانه گفتن و فحش و فضاحت نثار کردن.. دیگر ترسی ندارم از این بودن، فهمیدهام که بهترین راه برای آرامش دست و پا نزدن است، پذیرفتن همینکه هیچ، فردایی نباشد که نباشد، دست کشیدن در حدّ اعلی از آرزوهای کوچک و بزرگ آبدوخیاری! پیش از این گفتم که دل خوشی ندارم کلا از هیچکس، اگر با کسی ایاقم به خاطر همدردی است، دوست گرمابه و گلستان دارم ولی گلستانی ندارم، چیزی برای ساختن دارم ولی حالی ندارم، گمان میکنم در ویرانه زیستن، نه نمیخواهم از فعل و قید انتخاب و انتخاب کردن حرف بزنم، کار بی غلّ و غشی است! دوست دارم یعنی نیاز دارم به محفلی برای خواندن شعر، فکر میکردم پیشتر که این تمایل و علاقه است ولی حال میبینم که این نیاز درونی و طبیعی من است، من به نیازهایم پشت کردهام همانطور که عشق با تمامی معنایش و ساحت وجودی و نمودیاش در عالم برایم به من پشت کرده است، شاید این واکنش طبیعی من بوده است، یک اجبار و چاره از بیچارگی، باید پشت کنیم به هم، مایی که حتّی حال حرف زدن قشنگ قشنگ نداریم، بیجانیم بیحسیم، لااقل من، باید از خودم حرف بزنم، نمیخواهم بیانیه صادر کنم و خاطر کسی را با گروهبندیهای کلّی بیازارم، من جان اذیّت کردن ندارم، کاش اگر کسی دقّ دلی دارد سر من خالی کند که مانند تکّه زبالهای در خرابهای رها شدهام، ولی کاش بگوید قبلش که چرا و از چه رو و به کدامین نیاز، از تعارف بیزارم از لبخند و از محبّتی که گم است، طفلی به نام شادی شاید به قول م سرشک، تنها مینویسم، تمام سعیام این است که با کلمات دوست بمانم تا آنها روی از من برنگردانند، سکوت زیاد بد است، کلمات به ما پشت میکنند هر چقدر هم بخواهیم بر جریدهی صفحه ثبتشان کنیم.. من مرید مکتب بیامیدانم، این درویشان حقیقی بیتعلّق به عالم سفیل ناسوت یا عالم علوی ملکوت...
- ۰۱/۰۳/۲۰