مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

یادداشت شبانه (۲)

يكشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

در راه می‌آمدیم، خیابانها تاریک، کوچه و پس کوچه‌ها سایه در سایه و ساکت، تیر چراغ برق‌هایی کم نور و زردکی، نه ماشینی نه آدمی، سربازی مشغول شیفت دادن در باجک سفارتخانه‌ای، سلام میدهم، مشخّص است جوان و غریب است در این شهر، جواب میگوید، در آن تاریکی زردآلود تنهاست، پشت سرم را نگاه میکنم نکند کسی به دنبالم بیاید، مرد ناشناس متهاجمی که قصد جانم را بکند، نگاه به چپ و راست میکنم تا نور بیشتری را ببلعم، آهن در آهن ساختمان و پل، ناگهان چشمم به موجودی می‌افتد که پشت حفاظی چسبیده روی زمین است، دقّت میکنم، یک سگ زرد لاجون، انگار او هم متوجّه من است ولی زوری در چشمانش نیست، ناخودآگاه انتظار دارم حرکتی بکند و پارسی ولی هیچ هیچ، تنهاست و انگار انتظاری ندارد، مبهوت میشوم از او، میگذرم و انگار خودم را در او می‌بینم، خود واقعی‌ام را در این جهان، تمام جهان تاریکی، فضایی مشعشع از تابش گاه به گاه ستاره‌های دوردست، پاسبان چه هستم در این جهان و سر به زیر و در بند چه، به قول مولانا خفته نشاید پاسبان، سگی آرام که دیگر حالی ندارد، رییسی ندارد که نازش را بخرد، دور پای کسی بپیچد و پوزه به آستان غار مروّت بمالد، تنها گوشه‌ای مانده است، نمیدانم این قیاس کسر شان من است یا او، امّا چه اشکالی دارد، بگذار من خودم را او بخوانم، امان از یادها، دلتنگی از نبودن کسی که دوست داری، منطق ندارد این دل لامصب، چه میتوانم بگویم واقعا چه میتوان گفت، باید قید همه چیز را زد، نیازهایی از سر منطق یا بی‌منطقی، اختیار یا بی‌اختیاری، بهتر است انسان با دل خویش بازی کند یا در میدان بازی خلایق گوی بزند، کلمات، تصاویر و پرده‌های تو در توی خوابها، منطق پیوسته‌ی صبح و شب، پیاده‌روی بودن و رفتن، لبخند و سکوت، تسلیم و رضا، همدردی و انزوا، می‌روی و می‌روی تا کجا، می‌مانی در حالیکه تمام جهان شناور است در یک فضای لایتناهی، به کدام سو به کدام کرانه‌، از خود گذشتن و تمام بندها را گسستن، اگر این بند نامرئی گسستنی باشد، سگی مهربان در پشت کرکره‌، وفاداری معنای بیهوده‌ای دارد وقتی جایی ندارد، با من از مهربانی حرف نزن در این شب جانفرسا، گذشتن و جاماندن و درجازدن، صدای زوزه‌ی ماشینی در دور، صدای آژیر می‌آید وقت اذان صبح، زنی سیه‌پوش با قدمهای تند میگذرد و نگاه به آنسو میکند، آیا کسی کنار تیر چراغ برق است؟ ماشین پلیس از راه میرسد، سرباز به آنسو قدم برمیدارد، نور چراغ قوه در پنجره‌های آنسو بالا و پایین میشود، آیا دزدی در تکاپوست یا نگهبانی مستاصل است؟ سرباز را صدا میکنم میگوید خودی است، خبری نمیشود، دونفر افسر بیرون می‌آیند با بیسیم به مرکز گزارش می‌دهند، می‌گذارند میروند، این خیابان زردآلود هراسان را، سگی مهربان نیست تا بترسد، همه‌ی شهر خوابیده است، همه‌ی شهر هراسان است، نور میگذارد و میرود...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی